نمی دونم...به این زودی 3 سال شد؛ این ایام کجا بودم و حالا کجام؟ آرزوم بود که فاطمیه مدینه باشم و حالا 3 سال که آرزوم براورده شده و حالا حسرت می خورم که ایکاش هیچ وقت روز شهادت خانوم مدینه نمی موندم که حالا نتونم اینجا بمونم....
**************************
امروز روز آخری که مدینه هستیم؛ از صبح منتظرم که در حرم واشه و برم زیارت...عازم بیت الزهرا میشم. به سختی جایی برا ایستادن پیدا می کنم؛ برا آخرین بار چشم به در خونه خانوم میندازم؛ ۱۴۰۰ سال پیش این خانه ماتم سرا بود خانوم خانه به دیدار معشوق شتافته بود...خدای من!!!
خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که روزی پیامبر برای واردشدن اجازه می گرفت؛ پشت در می ایستاد و ندا می داد « یا اهل بیت النبوة » ...السلام علیکم ورحمة الله و برکاته...
خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که بعد از فوت پیامبر دیگر کسی حتی برای یک بار در این خونه رو نزد و به اهل خونه تسلیت نگفت؛ کسی حاضر به تسلای دل فاطمه نشد بلکه...
خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که علی یک ماه تمام خودش رو حبس کرد تاازسرزنش های اهل مدینه و از بی وفایی اونها نجات پیدا کنه؛ علی یک ماه به مسجد نرفت تاشاید جای خالی پیامبر با نبود علی هویدا بشه و مردم ازمسیر منحرف شده برگردند ولی...
خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که روزی برای بردن علی لشکر ظلم سرازیر شد...باورم نمی شه!!!...روزی که زهرا برای دفاع از علی به این در پناه برد...وچه بی رحمانه در را به آتش کشیدند ؛ و آتش چه بی رحمانه می گداخت و می سوزاند؛ و چوبها چه بی رحمانه می سوختند ؛ و میخ ها چه بی رحمانه گداخته می شدند؛ و...ومیخ در چه بی رحمانه سینه زهرا را شکافت...
خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که زهرا بین در و دیوار حامی علی بود...خدایا !!! این در آغشته به خون زهراست...میخ های این در جنایتکارند مثل مردم مدینه...به جای پشتیبانی و حمایت از علی و فاطمه زخم بر دل علی گذاشتند و سینه زهرا را مجروح کردند...
خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که علی در شب وداع خیره به در بود تا مبادا از سپاه ظلمت کسی صدای ناله فرزندان فاطمه رو بشنوه و خبر به ملعونین دارالخلیفه برسه...
خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که ملائک برای تشیع پیکرپاک پاره تن پیامبر به صف منتظر بودند ؛ تا نیمه های شب که علی به همراه حسنین و زینبین بیرون آمدند؛ شبانه روانه شدند تایادگار روزهای خوش ایمان رو به سینه زمین بسپارند...
خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که حسن هرروز سر بر در می گذاشت و فریاد مادر مادر سر می داد؛ حسین هرروز نگاه به میخ در می کرد و آرزو می کرد ای کاش این میخ به در کوبیده نمی شد؛ هرروز زینب به زمین خیره می شد و رد خون رو می گرفت و رو به مسیری نامعلوم می برد؛ و هرروز علی به در نیم سوخته خیره می شد و اشک می ریخت...
خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که ...
خدای من!!! اینجا کجاست؟! قطعه ای از زمین ! یا نیمه ای از آسمان! ...یا نه!!! شمیمی از بهشت؟!!!...
*******************************
دلم می خواد منم مثل حسنین سَرم رو به این در تکیه بدم و ناله بزنم؛ ضجه بزنم؛ فریاد مادر مادر رو بلند کنم؛ به ناچار به دیوار روبروی در تکیه میدم؛ زیارت عاشورا تنها مرهم همیشگی من زمزمه لبم میشه......هنوز به آخر زیارت نرسیدم که حکم تخلیه ازجاتب خدام صادر میشه...دلم نمی آد ولی باید وداع کنم...باید با فاطمه وداع کنم...بارسول خدا وداع کنم...با درودیوار مسجدالنبی وداع کنم...الوداع ای صحن وسرا...الوداع گنبد خضرا...الوداع باب الزهرا...الوداع ای ستونهای برافراشته بر آسمان مسجد...الوداع یا مدینة الرسول..الوداع...الوداع...الوداع...
۸۳/۴/۳۱
*******************************
وباز هم هتک حرمت....وباز هم سکوت...وبازهم فقط محکوم کردن...وباز هم نظاره کردن واشک ریختن...وبازهم قصه خوردن....وبازهم بر غریبی گریستن....وباز هم خاطره بقیع در سامرا تکرار شد..وباز هم غیرت شیعه در غم و اندوه متجلی شد.... وباز هم مهدی عزادار داغ مادر شد ومظلومیت پدر...و باز هم سردابه پلی شد بسوی غیبت....آجرک الله یا صاحب العصو والزمان(عج)....الامان الامان....