سلام
نمی دونم چه بهونه ای باعث شد تا دوباره بنویسم, بعداز حدود دوسال دوری از وبلاگم, بعداز این همه ننوشتن, بعداز...
نمی دونم خیلی وقتا اراده کردم که بنویسم از ادامه سفرجنون از طواف عشق از غربت دلم ...گاهی اوقات به خاطر یه موضوع اونقدر دلم فشرده میشد که برای رهاییش دلم می خواست به وبلاگم پناه ببرم؛ولی هیچ وقت دست دلم به نوشتن رضا نمی داد، حتی امسال بعد از سفر سوریه تصمیم گرفتم دوباره بنویسم، داغ کربلا و زخم مدینه رو تو سوریه التیام بدم؛ دلم می خواست از نگفته هام بگم و از ننوشته هام بنویسم، دلم می خواست...ولی باز هم نشد؛...بهونه برای ننوشتن زیاد بود اونقدر زیاد که چندین بار تصمیم گرفتم وبلاگمو حذف کنم و برای همیشه از دنیای وبلاگ و وبلاگ نویسی خداحافظی کنم...نمی دونم!حتی برای حذف وبلاگم دلم رضایت نداد!!!....
نمی دونم چرا؟!!! ولی امروز تصمیم گرفتم که بنویسم بعداز یه دوری چند ده ماهه!...اونم به خاطر خانوم حضرت معصومه(س)،به خاطر شب میلاد خانوم، به خاطر عنایتی که خانوم بهم کرده و یک عمر منو کنیز و خادم خودش کرد...
...تاحالا خیلیا ازم پرسیدن چرا اسم وبلاگم خادم الزهراست؟،هیچ وقت خودمم دلیل اصلیشو نمی دونستم، نه اینکه ندونم...بیشتر برام یه کلمه آرمانی بود تا...،......ولی شب میلاد خانوم این واژه برام یه معنی دیگه پیدا کرد؛ معنایی که توی 4سال ریاست هیئت فاطمیون دانشگاه دنبالش می گشتم؛ و 6سال بعداز ایجاد وبلاگم برام یقین شد....
.....شب میلاد خانوم بود و ماهم جزو دست اندر کارای اجرای مراسم...از 2هفته قبلش تمالم فکر و ذکرمون اجرای هرچه بهتر مراسم جشن بود، تمام برنامه ریزیها،هماهنگی ها و بقیه کارا امید از برگزاری یه مراسم پرشور و عالی می داد...شب خوبی بود،عالی!!!
اول مراسم یه سری اتیکت بهم دادن که بدم به بچه های انتظامات...خادمه الزهرا...کلمه ای بود که روی اتیکتها نوشته شده بود!...دلم یه جوری شد، دلم نیومد خودم ازاین اتیکتها به مقنعه ام وصل کنم...6ساله که تو دنیای چت و اینترنت و وبلاگ همه منو به اسم خادم الزهرا می شناسن ...یکی از اونا رو برداشتم و از زیر به مقنعه ام وصل کردم ، تمام مدت مراسم به این فکر می کردم که چرا اسم وبلاگم،id mailم و...گذاشتم خادم الزهرا نه خادمه الزهرا؟....فکر می کردم حتما لیاقت خادمی خانوم رو ندارم یا خانوم منو به این اسم قبول نداره...
آخرای شب، بعد مراسم، خسته . کوفته اومدم خوابگاه ؛ شب فوق العاده سختی بود خیلی سخت...حواسم به اتیکتم نبود ؛در اوردم گذاشتمش روی میز تحریرم...!!! تا گذاشتمش دوستم ورش داشت گفت: تو چرا مذکری؟! _یعنی چه؟! _ما همه خادمه الزهرا ییم و تو خادم الزهرا؟؟؟!!!
باورم نمی شد...خادم الزهرا...کلمه ای بود که روی اتیکت من نوشته شده بود...تمام مدت تو مراسم روی اتیکت من نوشته شده بود خادم الزهرا نه خادمه الزهرا......باورم نمی شد؛ دوباره تمام اتیکتایی که بهم داده بودند زیر و رو کردم، بین 20-30 تا اتیکت فقط یه دونه خادم الزهرا بود؛ اونم مال من شده بود!!!
این بهترین کادویی بود که تو تمام عمرم از خانوم گرفتم...خانوم منو به خادمی قبول کرده!!! دیگه برای خانوم من همون خادم الزهرا بودم..از همون شب باخودم یه عهدی بستم که حداقل تو این دنیا تا آخر عمر خادم خانوم بشم؛ یه عمر بشم خادم الزهرا ...همونی که خود خانوم می خواد...
و این بهونه ای شد برا آشتی دوباره من با وبلاگم؛ با خادم الزهرا دات پرشین بلاگ دات کام
یه بهونه دیگه ام برا نوشتن بود...بهونه ابوالفضل..ابوالفضل کوچولوی خواهرم...ابوالفضلی که دو هفته بعد از میلاد آقا ابوالفضل بدنیا اومد و الان 2-3ماهه که اسیر بیمارستان شده؛ برای ابوالفضل دعا کنید؛ از آقا بخواین در باب الحوائجیشو بروی ابوالفضل ما نبنده...خیلی احتیاج به دعا داره، حتما دعاش کنید...به حق آقا ابوالفضل شفای کاملشو از آقا امام رضا بخواید...اللهم اشف کل مریض..
التماس دعا...یا زهرا