به دوهفته ای میشه که دیگه دست دلم به نوشتن نمیرفت...نمیدونستم از چی بنویسم...دیگه نمی دونم از چی واز کجا بنویسم؟...دیگه نای نوشتن ندارم...اینروزا تصمیم گرفته بودم از کربلا بگم..دلم برای حرم ارباب تنگ شده بود...هربار که میومدم بنویسم دلم رضا نمیداد...نمی دونم چرا مثل دفعه های قبل دلم زودتر از قلمم پرواز نمی کرد...چشام زودتر از هوای دلم بارونی نمیشد...ولبام زودتر از نوشته هام زیارتنامه نمیخوند...انگار غبارغربت هوای دلم رو ابری کرده بود...همیشه صفحه نوشته هام سیاه بود وبی مفهوم مثل دلم...تصمیم گرفتم ننویسم..اونقدر که دلم خودش به التماس بیافته...صحن چشام مثل دلم خون بشه...لبام زیارت رو عاشقونه نجوا کنه...وقلم برای نوشتن بیتاب بشه...
..دیروز دلم پرکشید حرم ارباب..درست روبروی ضریح نشست ...دلم برای رفتن به اونطرف بقیع ضجه میزد...دلم ضریح رونمیخواست..دلم بیتاب قبر ارباب بود...دلم بیقرار طفل 6ماهه بود..دلم دیروز زایر کربلا بود..کربلای 1428 نه..کربلای 3سال قبلی که خودم دیدم هم نه..دلم مسافر کربلای 61 بود..دلم دیروز زایر عاشورا بود...دلم دبروز ناظر فقط یه صحنه از عاشورای مصیبت بود....
نوشتن سخته..طاقت میخواد...باید دلشو داشته باشی که بنویسی... مگه میشه ببینی ودرک نکنی..مگه میشه لبای خشک یه بچه 7ماهه که برای آب بیتابه رو ببینی و به راحتی ازش یگذری...مگه میشه التماس رو از چشمای طفل بخونی و اشک نریزی..مگه میشه نگاه مضطرّ مادر رو تحمل کنی وآروم بگیری...مگه میشه دست وپازدن طفل توی خون رونظاره کنی ودلت خون نشه..مگه میشه صدای ناله طفل رو بشنوی وضجه نزنی...مگه میشه همه اینها رو کنار هم ببینی و عاشورا برات تداعی نشه...مگه میشه صحنه عاشورا یادت بیاد و سلام یادت بره...
دیروز من همه اینا رو دیدم...تصمیم گرفتم حالا که اومدم تهران یه شبم بیمارستان پیش خواهرم بمونم...شاید کمکی باشم براش...شب بدی رو اونجا بودم..قرار بود فرداش ابوالفضل عمل شه؛از ساعت 3صبح گفتن بایدN.P.Oباشه(یعنی تا موقع عمل چیزی نخوره،حتی آب یا شیر)...اونم بچه ای که تمام حیاتش یه شیر بسته است...ساعتای اول آرووم کردنش آسون بود...موبایل،اسباب بازی...ولی هرچی زمان میگذشت آرووم کردنش سختتر بود..دیگه از ساعت 8صبح به بعد بیتابی میکرد...دیدن محوطه بیمارستان وآدمای درحال آمد ورفت هم ساکتش نمی کرد...اشک چشماش دیگه کم کم خشک میشد..صداش هر لحظه گرفته تر میشد...ترک لباش هرلحظه بیشتر میشد...فقط مادرشو میخواست اونم در تمنای شیر...ولی نمیدونست که مادرش بیتابتر از اونه...6-7 ساعتی میشد که بیتابی میکرد...وقتی گفتن آمادش کنید برا اتاق عمل آثار لبخند و اضظراب رو میشد تو چهره مادر خوند«بالاخره بعد از اینهمه بیتابی زیر تیغ جراحی آروم میگیره»...ابوالفضل بالاخره آروم شد..ولی دل مادر بیتاب بود...درست لحظه اذان طفلش زیرتیغ بود...
بغض از صبح توی گلوم رسوب کرده بود..هرلحظه آماده ترکیدن بود...مثلا مونده بودم که به خواهرم روحیه بدم ولی...
ساعت 2 بود که گفتن بیاد از اتاق عمل تحوبل بگیرید...طاقت رفتن نداشتم...تنها پناهم آیات قران بود...وقتی ابوالفضل رو اوردن طاقتم طاق شده بود...بغضم ذوب شد،پرده چشمم سدی شد برای سیل اشکم...ابوالفضل هنوزم بیتاب بود..هنوزم تمنای آب میکرد...خواستم بغلش کنم شاید آروم شه...ولی ملافه خونی سدچشمامو شکوند...اشک اولین همدردی من با طفل بود...خونی که از ابوالفضل میرفت غیرعادی بود...پانسمانش تماما خونی شده بود...حتی پرستارا و دکترش هم اذعان داشتند...ابوالفضل تو بغلم بیقرار بود...درد بعد از عمل از یه طرف،تشنگی وگرسنگی از یه طرف؛
نمی دونم چرا یه دفعه دلم هوایی کربلا شد...زمزمه زیارت عاشورا با سیل اشکام همونی بود که میخواستم همراهم بشه برا نوشتن..ولی نه اونجا ونه اینطوری..یه لحظه تصویر اومد جلوی چشمم..یه طفل بیتاب آب رو دستای ارباب...بعدم یه طفل خونی بازم تودستای آقا...حالا یه طفل خونی و بیتاب رو دستای من بود...
گرمای دستای ابوالفضل منو به خودم اورد..چشماش آرووم بود...دستشو گذاشته بود روی لبمو میکشید به صورتم...ولی دیدن مادر بیتابش میکرد...چندلحظه بعد خواهرم وابوالفضل رفتند اتاق عمل...دیگه نمیتونستم آروم اشک بریزم صدای هق هقم بلند شده بود...دلم برا خواهرم آتیش میگرفت اگه رباب فقط یه روز بیتابی طفلشو دید خواهر من 6ماهه هر روز شاهد بیتابی نور چشمشه...بیتابی رباب فقط تمنای آب بود ولی بیتابی خواهرم...
نمی دونم چقدر گذشته بود که برگشتند...هنوز ابوالفضل بیتاب بود...حتی حاضر نبودند بعد عمل یه مسکّن هم بهش بدن...بالاخره مجوز شکستن N.P.Oرودادن...ابوالفضل وقتی سیر شد آروم شد..12 ساعت تشنگی...ابوالفضل بالاخره تو آغوش مادرش آرووم شد...
ولی من آرووم نمیشدم...فقط عاشورا جلوی چشمم بود....امان از دل رباب...