امروز یه نگاهی به تقویم انداختم دوشنبه روز میلاد خانم فاطمه معصومه (س) ست..چقدر زود یه سال شد...پارسال همچین روزایی بود که درتکاپو بودیم برای برپایی جشن؛چه روزایی که فکر میکردیم چطوری جشن رو برگزار کنیم؟اصلا کجا برگزار بشه بهتره؟پذیرایی چی باشه؟مداح و سخنران چه کسی رو دعوت کنیم؟ و هوارتا کار دیگه...قرار بود یه جشن بزاریم نه تنها برای دانشجوها برای مردم شهر هم مفید باشه...شبا برنامه ریزی میکردیم و تقسیم کار صبحا هم هرکی میرفت دنبال کارای محول شده ش...خوش بودیم که داریم برای خانم یه کار مثبت انجام میدیم...چقدر ذوق میکردیم وقتی تراکت و تبلیغات جشن رو توی دانشگاه و سطح شهر میدیدیم...چه روزایی بود!!!...توی دلم قند آب میشد بالاخره بعد از 3سال مسئولیت هیئت یه کار درست انجام میدم با هماهنگی کامل،بدون جروبحث با برادرا و بدون سروکله زدن با مسئولین دانشگاه...به قول بچه ها حسابی جو جشن هممون رو گرفته بود؛اگرچه جشن سال قبلمون بیشتر بدلمون نشسته بود؛یه جشن فقط مخصوص خانما اونم توی آمقی تئاتر مرکزی-مخصوصاکه حتی گروه تئاترو موسیقیمونم همش خانم بودند-ولی دعواها و بحثهای بعدی که برادرا راه انداختند و مسئولین آتو گرفتن خستگی رو به تنمون نشونده بود؛یکی ازدوستام میگفت ماهدفمون برگزاری یه جشن مفید بود و مناسب حالا که اونا پیش قدم شدند چرا ما پاپس بکشیم...روزای قشنگی بود...روز آخر بدجوری کارا گره خورده بود مداح بدقولی کرده بودو هنوز کارتهای جایزه که باید توی پذیرایی ها میزاشتیم نرسیده بود از طرفی هم برنامه سرویسا ناهماهنگ شده بود...فشار کارا خستمون میکرد،ولی از طرفی دلم رو شهرمون جا گذاشته بودم...همون شب آخر بود که داداش زنگ زد و گفت پاشو بیا تهران!تازه دلیل بیماری ابوالفضل رو کشف کرده بودند-گفتم کشف چون تا اونروز ابوالفضل اولین نمونه از این بیماری بود که توی ایران گزارش میشد-فهمیدن اسم بیماری و دلیلش همان و نامیدی برای بهبود و خلاصی از بیمارستان همان...اصرار خانواده برای رفتن به تهران همان و گره خوردن کارای جشن و قولی که داده بودم تا آخر بمونم و کمک کنم همان...روز سختی بود...مجبوربودم دور از همه برای عزیز دوماهه م اشک بریزم و جلوی جمع شاد باشم و کارا رو اداره کنم...دیگه حال خودم رو نمیفهمیدم...شب آخر دلم بدجوری هوای حرم خانم رو کرد...سال قبلش همچین روزایی قم بودیم-فکر کنم یه بار نوشتم در مورد اون سفر- وحالا مردد بودم که برم یا بمونم...دیدن ابوالفضل و زیارت حرم هواییم میکرد و قولی که داده بودم و مسئولیتم پابندم کرده بود..اونشب تونستم فقط دلم رو به زیارت ببرم و حرفای دلم رو به پای ضریح بریزم...عهد بستم وخواستم
روز میلاد برای من حس قبل رونداشت...از صبح درگیری شروع شد؛یکی روفرستادم برای تحویل کارت،چندتایی هم برای بسته بندی پذیرایی ها ،خودم و چندتای دیگه هم رفتیم سالن ورزشی دانشگاه-محل برگزاری-برای تزیینات...یه سالن بزرگ و ماچند نفر مونده بودیم چطوری تزیینش کنیم-البته برادرا پارچه و تور و سیستم صوتی رو نصب کرده بودن-ولی حدود 300-200تا بادکنک مونده بودکه باید هم باد میشد هم نصب؛بادکردنشون یه مصیبت بود نصب کردن یه مصیبت دیگه-از هر 10تایی که باد میشد 1-2تا میترکید موقع نصب هم 2-3تایی رووش-تازه شانس میاوردیم اگه بعد از نصب خودبخود نمی ترکیدن؛اونوقت هم وقتمون تلف میشد هم اعصابمون داغون هم نفسمون توانایی نداشت...(یه بار رفتم از بادکنکهایی که بچه ها بادکرده بودن وول کرده بودن وسط سالن چندتایی بردارم و نصب کنم؛تاخم شدم اولی رو بردارم ترکید،رفتم سراغ بعدی اونم ترکید!!!همینطور سومی و چهارمی!!!ابه دستم نگاه کردم چیزی نبود!با عصبانیت یه لگد محکم به پنجمی زدم!!!اونم ترکید؛حالا هم عصبانی بودم هم ...همه خندشون گرفته بود)...تاغروب درگیر بودیم؛ازاونجا بچه ها رو یسره فرستادم همراه سرویسا برن خوابگاههای مختلف دنبال بچه ها...فقط به اندازه یه نماز خوندن وقت داشتم..بی سیم رو که دادن دستم علنا جشن شروع شد-بی سیم فقط برای هماهنگی با برادرا بود-کم کم بچه ها میومدن اول از خوابگاه خودمون بعدم خوابگاههای پسرا و بچه های شهر؛کارای داخل سالن و جمع وجورکردن رو داده بودم به چندتا از بچه ها که کارام کمتربشه...از همون دقایق اول موبایلم یه سره زنگ میزد،مسئولین خوابگاههای شهر بودن که همشون سرویس میخواستن،ماشالله یکی دوتا هم نبودن هرکدومم چندبار زنگ میزدن-اونم از خوابگاههایی که اصلا توی لیست مانبود که سرویس بره براشون-موبایل توی یه دستم همیشه در حال زنگ زدن بود،اوندستم هم بی سیم و آقایی که هی میومد روی خط کارا رو هماهنگ میکرد(یه بار داشتم با موبایل باسرپرست یکی از خوابگاهها صحبت میکردم؛با بی سیم تماس گرفتن گفتن پذیرایی رو تحویل بگیریم،همین حین یکی از بچه ها اومد گفت کاری داری انجام بدم،بهش گفتم با سرویس برو دنبال پذیرایی ها!!!بنده خدا دهنش وامونده بود؛حالا هم دستم رودکمه بی سیم بود هم اون سرپرست پشت خط موبایل!!!..)...یه ساعت بعد اوضاع آرووم شد و تونستم یه گوشه ای بشینم و آرووم بگیرم..روز عجیبی بود برام،لبام میخندید و چشام اشک میریخت...بغض راه گلوم رو بسته بود و شادی توی دلم خونه کرده بود...جسمم توی سالن بود و روحم قم و دلم کنار تخت ابوالفضل...اصلا حالم رو نمیفهمیدم...آخرشب بعد از برنامه تمام تنم کوفته بود،توی دلم غوغا بود-این جشن مورد قبول خانم بوده؟-...سند قبولی رو که دستم دادن یه حس خوبی داشتم...اونروز فقط یه چیز از خود خانم معصومه(س) خواستم...تا سال آینده میلادتون ابوالفضل من شفا گرفته باشه...یعنی میشه؟؟؟...فقط چند روز مونده...خانوم عهدمون یادتونه...زیاد نمونده ها...
به قوا بعضی ها پی نوشت یا زیر نویس:خیلیا میگفتن حال و هوای وبلاگم همیشه غصه دار و غم ناکه...نمیدونم خیلی سعی کردم اینبارشاد بنویسم امیدوارم اینطور شده باشه.
حال ابوالفضل هم خوبه،هنوز بستریه دیروز ازش نمونه گرفتن ببینن پیوند موفقیت آمیز بوده یانه...اگه جواب مثبت باشه مرخص میشه...آخر آخرین امیدمون....