دوباره دست به قلم بردم.بعد از یه دوریه یه ماهه...اینروزا خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه؟...اینکه چی بنویسم و چرا؟!!!...این شبا و این روزا بهونه برا نوشتن زیاد بود؛مهمونی خدا،میلاد غریب مدینه،شبای قدر،آخرین نماز امیرکوفه،آخرین شب علی و باز گشت بیقراریهای مدینه...و دلیل آخرم...
پای دلم رو اینبار قفل در کلبه احزانم کرده بودم که بهانه ای برای پرواز نداشته باشه،اینبار پنجره های دلم رو بستم تامبادا این دل دوباره چشمش به بیرون بیافته و هوس پرواز به سرش بزنه...نیمه رمضان حتی چشماشم بستم تا ندیدن بقیع دلیلی برای خونه نشین کردنش باشه،گرچه این دل عاصی تر ازاینا شده و اینبار با پای بسته هوای پرواز داشت،اینبار از روزنه های تاریک هم هوای مدینه رو استشمام میکرد،اینبار نه باچشم باز که چشم بسته هوای پرواز کرده بود،اینبار هوای پرواز نداشت هوای خاکی شدن به سرش زده بود اینبار هوای غلت خوردن تو خاکهای بفیع رو کرده بود نه پرواز تو اوج آسمون...اینبار...اینبار خون خورد و دم نزد،اینبار اشک ریخت و سکوت کرد...
آزموده را آزمودن خطاست!!!...دیگه ایندفعه نمیشد اسیرش کنم،دیگه نمیشد کبوتر دلم رو به هوای پرواز رها کنم...دیشب بی بال و پرش کردم که راهی برای پرواز نداشته باشه...دیشب دوباره زنجیرش کردم به گیره در...ولی فقط یه صحنه ازون جعبه جادویی کافی بود تا این دل دیوونه حرم بشه..فقط یه تلنگر بس بود برای دل رو به سیم آخر زدن و دیوونه دیوونه شدن یه دیوونه زنجیری...اونقدر خودش رو به در کلبه کوبید تا محراب دلش خونی شد...تازه بهوونه ای شد برای پرواز...یه دل خونی به رنگ امشب کوفه...یه دل خونی به رنگ محراب مسجد...یه دل خونی به رنگ شمشیراشقی الاشقیا...یه دل خونی به رنگ یه فرق شکافته...
*****************************************
غم فراق با کربلا هنوز تسلی پیدا نکرده بود...به وسعت اشکهام فاصله بود تا رسیدیدم نجف...نه زمان رومحاسبه کردم نه مکان...فاصله به وسعت 20 سال سکوت بود...و زمان از خلافت سید الاوصیاء بود تا شهادت سید الشهداء...بعد از کربلا چشمام رو بستم تا تصویر آخر از جلو چشمم محو نشه و اینبار رایحه یاس به استقبال اومده بود و نوید دیدار دوباره رو میداد...تمام حواسم رو توی چشمام متمرکز کرده بودم تا غیراز علی نبینم...واژه ها برای توصیف ردیف شده بودند..علی،شجاعت،علی،دلاوری،علی،اسدالله غالب،علی،حیدرکرار،علی،فاتح خیبر،علی،تمام ایمان،...ولی...امان از این چشم...این گنبد گویای کدوم علی بود...واژه ها توانایی معنا نداشتند...الاّ یه واژه...علی...معنای غربت...
این گنبد و این صحن گویاترین معنا برای غربت علی بود...برخلاف کربلا که برای دیدن ضریح پرپر میزدم اینبار دلم میخواست یه گوشه از صحن بشینم و فقط به این گنبد چشم بدوزم،ولی هرچی بیشتر نگاهش میکردم دلم بیشتر میگرفت..دیدن اوج غربت در برابر اوج صلابت طاقت میخواست...این صحن خلوت و این گنبد خاک گرفته حرف براگفتن زیاد داشت...گلدسته های از زمین تا آسمون کشیده این بارگاه به اندازه 14قرن سکوت حرف داشت...کبوترای این صحن هوای پرواز نداشتند...هرگوشه این صحن صدها دفتر حرف داشت...پای جسمم به پای دلم مجال موندن بیشتر نمیداد و چشمهام برای دیدن ضریح بیتابی میکردند...این بیتابی دوام زیادی نداشت و کنار اولین درب ضریح هویدا بود،هیچ وقت مسافت صحن تا ضریح رو نمیشمردم ولی قدمهام به تعداد انگشتهای دستامم نرسیده بودندکه به رواق اصلی رسیدم...ستونهای جسمم توانایی تحمل حجم بغض فرو خورده ام رو نداشتندو در آستانه در خم شدند...چشمهام تاب دیدن ضریح مولی رو نداشتندو مثل همیشه پشت پرده اشکهام خودشون رو گم کردند...زمزمه مولای یا مولای تنها جملات سلامم شده بودند و پیشانی بر خاک ساییدن تنها ادب زیارتم... نم نم قطرات بارون دلم هجا به هجای زیارت مطلقه ام شده بودند...زمان برای زیارت دل زیاد بود و مجال برای واگویه درددل اندک...
****************************************
وبهونه اصلیم برا دوباره نوشتنم...این شبا چشم امید خیلیا به لبای من و شما دوخته شده که مبادا از یاد ببریشون...واین روزا دل من اسیر یه بیمار شده...یه بیمار کوچولو درست شب بعد از تولد یک سالگیش به این امید دوباره روونه بیمارستان شده که اینبار طلسم درد بی درمونش شکسته میشه و بالاخره با پیوند مغز استخوان پرونده چله نشینی بیمارستانها رو برا همیشه مختومه میکنه...تاحالا دیده بودم جانبازهای شیمیایی رو تو اتاق ایزوله نگه دارند و با شیمی درمانی معالجه کنن ولی ندیده بودم یه بچه شیرخوار هم مهمون این اتاقها بشه...سخته برامون...دعا کنید تنها روزنه امیدمون خاموش نشه...تا 15 مهر چشم امیدمون به دستای تمنا دوخته شده...