سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم

 

 ●بیت الزهراجمعه 86 خرداد 25 - ساعت 7:29 عصر

دلنوشته خادم الزهرا

نمی دونم...به این زودی 3 سال شد؛ این ایام کجا بودم و حالا کجام؟ آرزوم بود که فاطمیه مدینه باشم و حالا 3 سال که آرزوم براورده شده و حالا حسرت می خورم که ایکاش هیچ وقت روز شهادت خانوم مدینه نمی موندم که حالا نتونم اینجا بمونم....

                    **************************

امروز روز آخری که مدینه هستیم؛ از صبح منتظرم که در حرم واشه و برم زیارت...عازم بیت الزهرا میشم. به سختی جایی برا ایستادن پیدا می کنم؛ برا آخرین بار چشم به در خونه خانوم میندازم؛ ۱۴۰۰ سال پیش این خانه ماتم سرا بود خانوم خانه به دیدار معشوق شتافته بود...خدای من!!!

خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که روزی پیامبر برای واردشدن اجازه می گرفت؛ پشت در می ایستاد و ندا می داد « یا اهل بیت النبوة » ...السلام علیکم ورحمة الله و برکاته...

خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که بعد از فوت پیامبر دیگر کسی حتی برای یک بار در این خونه رو نزد و به اهل خونه تسلیت نگفت؛ کسی حاضر به تسلای دل فاطمه نشد بلکه...

 خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که علی یک ماه تمام خودش رو حبس کرد تاازسرزنش های اهل مدینه و از بی وفایی اونها نجات پیدا کنه؛ علی یک ماه به مسجد نرفت تاشاید جای خالی پیامبر با نبود علی هویدا بشه و مردم ازمسیر منحرف شده برگردند ولی...

خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که روزی برای بردن علی لشکر ظلم سرازیر شد...باورم نمی شه!!!...روزی که زهرا برای دفاع از علی به این در پناه برد...وچه بی رحمانه در را به آتش کشیدند ؛ و آتش چه بی رحمانه می گداخت و می سوزاند؛ و چوبها چه بی رحمانه می سوختند ؛ و میخ ها چه بی رحمانه گداخته می شدند؛ و...ومیخ در چه بی رحمانه سینه زهرا را شکافت...

خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که  زهرا بین در و دیوار حامی علی بود...خدایا !!! این در آغشته به خون زهراست...میخ های این در جنایتکارند مثل مردم مدینه...به جای پشتیبانی و حمایت از علی و فاطمه زخم بر دل علی گذاشتند و سینه زهرا را مجروح کردند...

خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که علی در شب وداع خیره به در بود تا مبادا از سپاه ظلمت کسی صدای ناله فرزندان فاطمه رو بشنوه و خبر به ملعونین دارالخلیفه برسه...

خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که ملائک برای تشیع پیکرپاک پاره تن پیامبر به صف منتظر بودند ؛ تا نیمه های شب که علی به همراه حسنین و زینبین بیرون آمدند؛ شبانه روانه شدند تایادگار روزهای خوش ایمان رو به سینه زمین بسپارند...

خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که حسن هرروز سر بر در می گذاشت و فریاد مادر مادر سر می داد؛ حسین هرروز نگاه به میخ در می کرد و آرزو می کرد ای کاش این میخ به در کوبیده نمی شد؛ هرروز زینب به زمین خیره می شد و رد خون رو می گرفت و رو به مسیری نامعلوم می برد؛ و هرروز علی به در نیم سوخته خیره می شد و اشک می ریخت...

خدای من ! باورم نمی شه پشت همون دری ایستادم که ...

خدای من!!! اینجا کجاست؟! قطعه ای از زمین ! یا نیمه ای از آسمان! ...یا نه!!! شمیمی از بهشت؟!!!...

                    *******************************

دلم می خواد منم مثل حسنین سَرم رو به این در تکیه بدم و ناله بزنم؛ ضجه بزنم؛ فریاد مادر مادر رو بلند کنم؛ به ناچار به دیوار روبروی در تکیه میدم؛ زیارت عاشورا تنها مرهم همیشگی من زمزمه لبم میشه......هنوز به آخر زیارت نرسیدم که حکم تخلیه ازجاتب خدام صادر میشه...دلم نمی آد ولی باید وداع کنم...باید با فاطمه وداع کنم...بارسول خدا وداع کنم...با درودیوار مسجدالنبی وداع کنم...الوداع ای صحن وسرا...الوداع گنبد خضرا...الوداع باب الزهرا...الوداع ای ستونهای برافراشته بر آسمان مسجد...الوداع یا مدینة الرسول..الوداع...الوداع...الوداع...

                                                    ۸۳/۴/۳۱

            *******************************

وباز هم هتک حرمت....وباز هم سکوت...وبازهم فقط محکوم کردن...وباز هم نظاره کردن واشک ریختن...وبازهم قصه خوردن....وبازهم بر غریبی گریستن....وباز هم خاطره بقیع در سامرا تکرار شد..وباز هم غیرت شیعه در غم و اندوه متجلی شد.... وباز هم مهدی عزادار داغ مادر شد ومظلومیت پدر...و باز هم سردابه پلی شد بسوی غیبت....آجرک الله یا صاحب العصو والزمان(عج)....الامان الامان....

 



  • کلمات کلیدی :
  •  ●حامی علیپنج شنبه 86 خرداد 17 - ساعت 8:17 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    هو الغریب
    نیمه های شب است, ماه در آسمان پر ستاره امشب خودنمایی می کند, کوچه ها محو سکوت اندو همگان در خواب سنگینی فرورقته اند. صدای پای عابری که مدینه را کوچه به کوچه طی می کند این سکوت وهم انگیز را می شکند.
    کیست که اکنون شبگرد کوچه ها ست؟ در دل شب در کوچه ها چه می جوید؟ به کدامین سو می رود؟....
    به کوچه ای می رسد.آهسته تر گام بر می دارد , به خانه ای نزدیک می شود, دیگر توان رفتن ندارد لرزشی تمام بدنش را فرا می گیرد به در نیم سوخته خانه تکیه می دهد, گریه اما نش نمی دهد, زیر لب نامی را زمزمه می کند.
    فاطمه....فاطمه....فاطمه...کجایی فاطمه من؟ کجایی دخت یگانه پیامبر؟ کجایی ام ابیهای رسول؟...کجایی خاتون کلبه حقیر علی؟ کجایی کوثر ساقی کوثر؟ کجایی مامن تنهایی حیدر؟....
    کجایی که زخم سینه ات سینه ام را مالامال زخم کرده؟ کجایی که رفتنت کمرم را شکست؟ کجایی که بعد از رفتنت این منم که تکیه بر دیوار راه می روم؟ کجایی که قاتلان تو اکنون با سیلی کنایه و لجاجت و تهمت به جان من افتاده اند؟ کجایی که هنوز یتیمانت قصه رفتنت را باور نکرده اند؟.....
    ..............
    هق هق گریه هایش را فرو می خورد تا مبادا اهالی خانه صدایش را بشنوند. اشک هایش بسان قطره های باران برزمین می بارد.شدت گریه اش از لرزش شا نه هایش هویداست. وای باز هم صدای نا له ای می آید!!
    صدای نا له کیست؟ کیست که در خانه بی تابی می کند؟! کیست که زهراوار آه می کشد؟!...
    نکند...نکند...نکند که زهرا باشد!!!...
    آه!!!...چه می بینم زهراست! اوزهراست که باز هم چادر نماز برسر کرده و به نماز ایستاده...زهراست که بر سجاده می گرید!...زهراست که از درد یتیمی می نالد!...عطر زهراست که در خانه پیچیده!...او زهراست...زهرای من!!!...
    ولی نه!!!....زهرا نیست!!!...زینب...دخت دردانه زهراست....زینب است که اینگونه می گرید...اوست که چادر مادر برسر کرده و به سجاده نشسته....
    زینب....دخترکم...عزیز دل بابا!..چه شده؟؟!!
    _پدر!خواب دیدم...خواب مادر...خواب دیدم که مادربه خانه برگشته...با همان صورت کبود و پهلوی شکسته... در آغوش مادر اشک م
    ی ریختم و از این مردم نامرد نالیدم...و او گوش می داد و اشک می ریخت...خواست که برود, التماسش کردم که مرا هم ببرد, نگاهی به من کرد و بغض آلود گفت: دخترکم ! تو باید بمانی, بمان که علی تنهاست! بمان و از ولایت حمایت کن !



  • کلمات کلیدی :
  •  ●پیرعشقجمعه 86 خرداد 11 - ساعت 10:42 صبح

    دلنوشته خادم الزهرا

    بسم الله الرحمن الرحیم

    «یاایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی»

    سالی دیگر از هجرت مژگانت گذشت و تو همچنان نورانی و خورشید وش در بلندای آسمان عشق وجه الله را به نظاره نشسته ای.
    سالی دیگر ار پرواز ملکوتیت گذشت و تو هنوز در گلخانه شکوفای دلهامان مامن داری.
    مگر ازخورشید می توان دل برید که از تو...
    مگر از عشق می توان به سادگی گذشت که از تو...
    و مگر بهار را می توان از خاطر زدود که تورا...

    دیریست که در خانه هامان قاب شیشه ای نگاهت را با زمزم چشم جلا داده ایم و هر صبح و شام چشمهامان را به ضریح مطهر چشمهایت دوخته ایم ودر عمق نگاهت غسل عشق کرده ایم...
    یادباد هنگامه شیرین بودنت.ای سرسلسله سلسله جنبان آلاله و شقایق!
    یادباد روشنایی راه با مشعلداری چون تو!ای یوسف قحطسال محبت و شهادت!
    ای خلاصه خوبیها!ای مهربانترین پدر!جای خالی نگاهت همیشه در حسینیه دلهای عزادارمان محسوس است که تو آرام و شکوه ستاره های شبان تنهاییمان را.یتیم آمدن خویش ساخته ای و من امروز تنها به عمق عظمت راهی می اندیشم که تو پیموده ای و به رهروان آموخته ای.
    ای مولای من ! اکنون که رفته ای.امیدواریم که بتوانیم راه جاودانه ات را پر نور نگه داریم و کباده عشقت را تا همیشه تاریخ به دوش کشیم که به گفته رهبر عزیزمان :«انقلاب اسلامی بی نام خمینی در هیچ جای جهان شناخته نیست.»
    گر بر سر کوی تو نباشم چه کنم
    گر واله ی روی تو نباشم چه کنم
    ای جان جهان به تار موی تو اسیر
    گر بسته موی تو نباشم چه کنم
    ما را در فردوس جاودانه شفیع باش! ای عزیز زهرا<س>! ای وجیه نزد خدا!
    «برگرفته از کتاب وسعت آبی»



  • کلمات کلیدی :
  •  ●غربت سرای آل اللهدوشنبه 86 خرداد 7 - ساعت 5:7 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا


    «هو الغریب»

    این بار زودتر از دفعات قبل آپدیتش کردم...چون دلم خیلی تنگه...قرار بود از غربت حرم کربلا شروع کنم و به غریبی حرم امن مکه بگم...ولی دلم بد جوری تنگ بقیع...بقیع غربتکده ای تو دیار غربت...
    تاریخ : 31/4/83 ساعت : 8صبح مکان: بقیع
    گرچه امروز دیرتر ازروزای دیگه به زیارت اومدم ولی امروز منم و این میله های بقیع و وداع با اهل بقیع...برای آخرین بار وارد بقیع میشم...بقیع امروز شلوغتر از همیشه ست؛ امروز بقیع پذیرای عزادارای فاطمه ست؛ صدای ناله به تمام بقیع طنین افکن شده...امروز اینجا حال وهوای دیگه ای داره...امروز بقیع در اوج غربت میسوزه؛ امروز روز شهادت خانوم حضرت زهراست...چقدر آرزوی چنین روزی رو داشتم...فاطمیه توبقیع...امروز بقیع فاطمیه ست...فاطمیه توفاطمیه بقیع درکنار فاطمیون...
    دنبال گوشه ای می گردم که بشینم...به درب اصلی تکیه دادم؛ روبروی قبر چهار امام...سرم رو به میله ها می چسبونم؛ یاد بار اولی می افتم که اینجا اومدم...فقط دنبال این چهار امام می گشتم...از همه آدرس قبرشون رو می پرسیدم، ولی غربت و مظلومیت تنها نشون اهل بقیع بوده وهست...هر روز به اینجا میومدم وساعتها با اهلش درددل می کردم...هرروز اینجا میومدم و برا غربتشون اشک می ریختم...هرروز میومدم ومی رفتم...ولی...
    خدای من! یک هفته تومدینه بودم و به قبر غریب چهارامام خیره می شدم که غریبانه در آسمان بقیع می درخشند...از همه دلیل این غربت رو پرسیدم ولی کسی جوابی برای من نداشت؟!
    خدای من! یک هفته تومدینه بودم وبه کبوترای بقیع حسرت خوردم ...ازهمه دلیل ازدحام اینهمه کبوتر وخاکی شدن بالهاشون وپرسیدم ولی کسی جوابی برای من نداشت؟!
    خدای من! یک هفته تومدینه بودم و هرروز از بین الحرمین به بقیع نگاه می کردم و ازبقیع به گنبدخضراء... ازهمه دلیل این تفاوت رو پرسیدم ولی کسی جوابی برای من نداشت؟!
    خدای من! یک هفته تومدینه بودم و همه جا رو گشتم و از همه سراغ قبر فاطمه رو گرفتم...از همه دلیل این گمنامی رو پرسیدم ولی کسی جوابی برای من نداشت؟!
    خدای من! یک هفته تومدینه بودم واومده بودم که جواب سؤالاتم رو بگیرم... ولی کسی جوابی برای من نداشت؟!
    ...ولی حالا باید برم...با سبدی سرشار از عشق اومدم و حالا با کوله باری از غربت میرم...توشه ای پر از مظلومیت ...
    خورشید داره به وسط آسمون می رسه...دیگه حال خودمو نمی فهمم...زیارت عاشورا،مناجات حضرت امیر، مناجات شعبانیه، زیارت جامعه...باید تسلایی پیدا کنم...
    دیگه باید با نجواهای علی پشت دیوار بقیع وداع کنم؛ باید با بیت الاحزان فاطمه وداع کنم ؛ باید با اشکهای حسنین در فراق مادر وداع کنم ؛ باید با ناله های ام البنین در فراق حسین وداع کنم...
    دیگه باید با ذره ذره خاک بقیع وداع کنم ؛ باید با بارون گندم برسر کبوترها وداع کنم ؛ باید با پرواز کبوترها بر بلندای قبور وداع کنم ؛ باید با عطش و آتش سر ظهر بقیع وداع کنم ؛ باید با مرمرهای داغ بقیع وداع کنم ؛ باید با سرخی میله ها به هنگام ظهر وداع کنم ؛ ...باید وداع کنم...
    الوداع میله های قفس بقیع...الوداع مرغ عشق های فاطمه...
    الوداع ایها الئمة الهدی... الوداع ایها الامامان ا لمعصوم و هدات ا لمغروب... الوداع ایها الحسن المجتبی... الوداع یا علی بن حسین... الوداع با محمد بن علی... الوداع یا جعفربن محمد...الوداع با ام العباس...الوداع یا ام العلی...الوداع یا ام الحسنین...
    الوداع با فاطمة الزهراء.............الوداع
    یاحق



  • کلمات کلیدی :
  •  ●میلادصبردوشنبه 86 اردیبهشت 31 - ساعت 11:33 صبح

    دلنوشته خادم الزهرا

    هوالصبار الشکور

    این متنی که اینبار گذاشتم متن جدیدی نیست از دلنوشته های دو سال قبلمه؛امروز اومده بودم که به مناسبت میلاد خانوم زینب کبری(ع) بنویسم ولی قبلش سری به آرشیو نوشته هام زدم ببینم نوشته های قبلیم چیاست؛دیدم یه بار به همین مناسبت نوشتم و سیاه کردن دوباره صفحه چندان جالب نیست بخصوص که اینروزا هرکاری میکنم نمیتونم مثل اونروزا بنویسم انگار واقعا دفعات قبل این دستم نبود که مینوشت دلم بود که فرمان میداد و دستم به صفحه کیبورد قفل میشد.....به هر حال از همه اونایی که یه بار این نوشته رو خوندن عذرخواهی میکنم...فعلا دلم به نوشتن دوباره رضا نمیده...دعا کنید بتونم دوباره با دلم آشتی کنم و حرفی برای گفتن داشته باشم....التماس دعا...یازهرا....

    «نمی دونم اینبار از کجا شروع کنم؟!..امشب دل هر عاشقی روونه بیت العلی میشه؛امشب عرشیان مهمان آل عبایند؛ امشب ملائک برای مهمانی سرای علی وفاطمه منتظر اذن الهی اند؛امشب ماه تنها چراغ شب مدینه وستاره ها بر بام خانه حسنین می درخشند؛امشب رسول خدا بیتاب حضور حماسه ساز کربلاست؛امشب علی بیقرار میلاد فاطمه ثانی ست،امشب فاطمه میزبان وارث علم علی ست،امشب حسن لبریز حس شادی ست و حسین منتظر ظهور اسوه صبر ورضاست؛امشب زمین وزمان شادند و همه نماز عشق را به سوی سرای زینب قامت بستند و عرشیان وفرشیان گردخانه صبر ووقار طواف میکنند؛نفس در سینه زمان حبس میشود وزمین به خود میبالد برای حضور فرشته ای از درگاه خدا....

    لبخند روی لبان بهترین خلق خدا نقش میبندد و چشمان وصی نبی لبریز شادی ست،سرور زنان اهل عالم از پس آیینه زینب فاطمه را به نظاره نشسته وحسنین سرمست غرورند وسرور..صدای شادی زمین به آسمان رسیده،حتما خدا به خاطر این مولود عزیز عرش وفرش را گلباران میکند..قهقهه مستانه ملکوت را صدای ناله ای در هم میریزد...السلام علیک یارسول الله...زینت پدر در آغوش برادر آرام گرفته؛حسین امانت مادر را به او می سپارد..نجوای رسول خدا و جبرائیل با آشک همراه میشود...پرده ملکوت به کنار میرود؛زمان باشتاب به سال 61هجری میرود وزمین در کربلا متوقف میشود...«وا اماه!این کشته فتاده به هامون حسین توست»..زینب امانت مادر را به او می سپارد...

    امشب مدینه غوغاست و کربلا آشوب؛مرغ دلم امشب نه هوای مدینه رو کرده نه کربلا؛دلم امشب روانه ساکتترین نقطه زمین هنگام میلاد زینبه...دلم امشب زائر زینبیه سوریه شده...

    یادش بخیر چقدر زود 6ماه گذشت! درست شب نیمه شعبان بود که رسیدیدم سوریه؛ اولین رفتنم به حرم مصادف شد با نماز صبح میلاد منجی..یادش بخیر 3سال قبل نیمه شعبان کربلا بوی دیگه ای داشت،بوی نرگس...وحالا در تکراری دیگه تو زینبیه هستم...نمیخوام حتی ثانیه ای رو از دست بدم؛دلم برا دیدن گنبد پر میزنه،آرووم آرووم گلدسته های حرم خودشون رو نشون میدن،تا وارد صحن نشی لیاقت دیدن گنبد رونداری!،انگار باهرقدمی که به زمین میزارم یکی بهم میگه قدمهاتو محکم ولی باوقار به زمین بزن...تونماینده جامعه زینبی هستی...تواز دیاری اومدی که هزاران مادر برای اینکه قطره ای از دریای صبرزینب رو بچشند قطره ای اشک برای دسته گلاشون روونه نکردن،از دیاری اومدی که هزاران خواهر برادرشون رو به عشق حسین زینب روونه میدون شهادت کردند و چندساله از غم برادر روز وشب ندارند،از دیاری اومدی که حامل این پیام شدند«آنها که میروند کار حسینی میکنند وآنها که میمانند کار زینبی»..من از دیار زینبیون اومدم...

    چشمم که به ضریح میافته ناخودآگاه یادضریح ارباب میافتم؛نمی دونم چرا ؟ولی اینجا بوی مدینه رو میده،اینجا برام مثل کربلا عزیزه..یه دستی روی آتیش قلبم آب میپاشه،تمام دردام یادم میره،تمام سختی هام ذوب میشه؛دلمو میسپارم به خانوم..السلام علیک یا بنت رسول الله...السلام علیک یازینب کبری...

    ...دیگه یه هفته گذشته؛ باید بیت آخر غزل این سفر روهم بخونم...از صبح بسط نشستم و توی حرم،آخرین نماز صبح وحالا آخرین نماز ظهر وعصر...صدای اذان که از گلدسته ها میپیچه غم تو دلم میشینه،صوت اذان برام شده تداعی گر وداع؛ دیگه نگاههای آخرم به ضریح اشک آلوده،یه هفته سفر جلوی چشمم میان،یادش بخیر اونشبایی که تا آخر میموندیم؛یادش بخیر اونشبی که با چند تا از بچه ها موندیم و داخل رواقها رو جارو کردیم وضریح رو با اشکامون شستیم،حیاط و صحن رو با مژه هامون جارو کردیم و مرمرهای حرم رو با چادرامون برق انداختیم...حال کردیم یه شب لیاقت خادمی خانوم رو داشتیم،فقط ما بودیم وخودمون،صحن خلوت خلوت شده بود و تاتونستیم با ضریح خلوت درددل کردیم،تاتونستیم ضریح رو نگاه کردیم و به گنید خیره شدیم....

    وحالا این آخرین فرصته،دستمو به میله های ضریح گره میزنم ودلمو قفل ضریح میکنم...دستمو وا میکنم ولی دلمو نه! یذار تاابد قفل ضریح زینب بمونه،روحمو به طواف میفرستم،طواف صبر و رضا،طواف حجب وحیا...از تو حیاط برای آخرین بار به گنبد نگاه میکنم؛نمیدونم سلام بدم یا وداع کنم...یه شعری ورد لبم میشه؛همونی که موقع وداع با کربلا زمزمه میکردم«خداحافظ ای برادر زینب/به خون غلتان در برابر زینب/خداحافظ ای آبروی دوعالم/نگین سلیمان به حلقه ی خاتم»...توی اتوبوس چشامو میبندم تاتصویر گنبد از چشام محو نشه..چشمامو که باز میکنم توگمرک سوریه-ترکیه هستیم...پاسپورتامون کارت خروج میخوره..به همین راحتی...._»



  • کلمات کلیدی :
  •  ●طفل عطشانیکشنبه 86 اردیبهشت 23 - ساعت 10:53 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    به دوهفته ای میشه که دیگه دست دلم به نوشتن نمیرفت...نمیدونستم از چی بنویسم...دیگه نمی دونم از چی واز کجا بنویسم؟...دیگه نای نوشتن ندارم...اینروزا تصمیم گرفته بودم از کربلا بگم..دلم برای حرم ارباب تنگ شده بود...هربار که میومدم بنویسم دلم رضا نمیداد...نمی دونم چرا مثل دفعه های قبل دلم زودتر از قلمم پرواز نمی کرد...چشام زودتر از هوای دلم بارونی نمیشد...ولبام زودتر از نوشته هام زیارتنامه نمیخوند...انگار غبارغربت هوای دلم رو ابری کرده بود...همیشه صفحه نوشته هام سیاه بود وبی مفهوم مثل دلم...تصمیم گرفتم ننویسم..اونقدر که دلم خودش به التماس بیافته...صحن چشام مثل دلم خون بشه...لبام زیارت رو عاشقونه نجوا کنه...وقلم برای نوشتن بیتاب بشه...

    ..دیروز دلم پرکشید حرم ارباب..درست روبروی ضریح نشست ...دلم برای رفتن به اونطرف بقیع ضجه میزد...دلم ضریح رونمیخواست..دلم بیتاب قبر ارباب بود...دلم بیقرار طفل 6ماهه بود..دلم دیروز زایر کربلا بود..کربلای 1428 نه..کربلای 3سال قبلی که خودم دیدم هم نه..دلم مسافر کربلای 61 بود..دلم دیروز زایر عاشورا بود...دلم دبروز ناظر فقط یه صحنه از عاشورای مصیبت بود....

    نوشتن سخته..طاقت میخواد...باید دلشو داشته باشی که بنویسی...  مگه میشه ببینی ودرک نکنی..مگه میشه لبای خشک یه بچه 7ماهه که برای آب بیتابه رو ببینی و به راحتی ازش یگذری...مگه میشه التماس رو از چشمای طفل بخونی و اشک نریزی..مگه میشه نگاه مضطرّ مادر رو تحمل کنی وآروم بگیری...مگه میشه دست وپازدن طفل توی خون رونظاره کنی ودلت خون نشه..مگه میشه صدای ناله طفل رو بشنوی وضجه نزنی...مگه میشه همه اینها رو کنار هم ببینی و عاشورا برات تداعی نشه...مگه میشه صحنه عاشورا یادت بیاد و سلام یادت بره...

    دیروز من همه اینا رو دیدم...تصمیم گرفتم حالا که اومدم تهران یه شبم بیمارستان پیش خواهرم بمونم...شاید کمکی باشم براش...شب بدی رو اونجا بودم..قرار بود فرداش ابوالفضل عمل شه؛از ساعت 3صبح گفتن بایدN.P.Oباشه(یعنی تا موقع عمل چیزی نخوره،حتی آب یا شیر)...اونم بچه ای که تمام حیاتش یه شیر بسته است...ساعتای اول آرووم کردنش آسون بود...موبایل،اسباب بازی...ولی هرچی زمان میگذشت آرووم کردنش سختتر بود..دیگه از ساعت 8صبح به بعد بیتابی میکرد...دیدن محوطه بیمارستان وآدمای درحال آمد ورفت هم ساکتش نمی کرد...اشک چشماش دیگه کم کم خشک میشد..صداش  هر لحظه گرفته تر میشد...ترک لباش هرلحظه بیشتر میشد...فقط مادرشو میخواست اونم در تمنای شیر...ولی نمیدونست که مادرش بیتابتر از اونه...6-7 ساعتی میشد که بیتابی میکرد...وقتی گفتن آمادش کنید برا اتاق عمل آثار لبخند و اضظراب رو میشد تو چهره مادر خوند«بالاخره بعد از اینهمه بیتابی زیر تیغ جراحی آروم میگیره»...ابوالفضل بالاخره آروم شد..ولی دل مادر بیتاب بود...درست لحظه اذان طفلش زیرتیغ بود...

    بغض از صبح توی گلوم رسوب کرده بود..هرلحظه آماده ترکیدن بود...مثلا مونده بودم که به خواهرم روحیه بدم ولی...

    ساعت 2 بود که گفتن بیاد از اتاق عمل تحوبل بگیرید...طاقت رفتن نداشتم...تنها پناهم آیات قران بود...وقتی ابوالفضل رو اوردن طاقتم طاق شده بود...بغضم ذوب شد،پرده چشمم سدی شد برای سیل اشکم...ابوالفضل هنوزم بیتاب بود..هنوزم تمنای آب میکرد...خواستم بغلش کنم شاید آروم شه...ولی ملافه خونی سدچشمامو شکوند...اشک اولین همدردی من با طفل بود...خونی که از ابوالفضل میرفت غیرعادی بود...پانسمانش تماما خونی شده بود...حتی پرستارا و دکترش هم اذعان داشتند...ابوالفضل تو بغلم بیقرار بود...درد بعد از عمل از یه طرف،تشنگی وگرسنگی از یه طرف؛

    نمی دونم چرا یه دفعه دلم هوایی کربلا شد...زمزمه زیارت عاشورا با سیل اشکام همونی بود که میخواستم همراهم بشه برا نوشتن..ولی نه اونجا ونه اینطوری..یه لحظه تصویر اومد جلوی چشمم..یه طفل بیتاب آب رو دستای ارباب...بعدم یه طفل خونی بازم تودستای آقا...حالا یه طفل خونی و بیتاب رو دستای من بود...

    گرمای دستای ابوالفضل منو به خودم اورد..چشماش آرووم بود...دستشو گذاشته بود روی لبمو میکشید به صورتم...ولی دیدن مادر بیتابش میکرد...چندلحظه بعد خواهرم وابوالفضل رفتند اتاق عمل...دیگه نمیتونستم آروم اشک بریزم صدای هق هقم بلند شده بود...دلم برا خواهرم آتیش میگرفت اگه رباب فقط یه روز بیتابی طفلشو دید خواهر من 6ماهه هر روز شاهد بیتابی نور چشمشه...بیتابی رباب فقط تمنای آب بود ولی بیتابی خواهرم...

    نمی دونم چقدر گذشته بود که برگشتند...هنوز ابوالفضل بیتاب بود...حتی حاضر نبودند بعد عمل یه مسکّن هم بهش بدن...بالاخره مجوز شکستن N.P.Oرودادن...ابوالفضل وقتی سیر شد آروم شد..12 ساعت تشنگی...ابوالفضل بالاخره تو آغوش مادرش آرووم شد...

    ولی من آرووم نمیشدم...فقط عاشورا جلوی چشمم بود....امان از دل رباب...



  • کلمات کلیدی : ایام الحزن
  •  ●دست مهرپنج شنبه 86 اردیبهشت 6 - ساعت 11:59 صبح

    دلنوشته خادم الزهرا

     اینروزا دلم خیلی گرفته..نمی دونم شاد باشم یا ناراحت...امروز میلاد امام حسن عسکری(ع) بوده...اباالمهدی(عج)..اینروزا همه برا عرض ادب و تبریک وتسلیت عازم قم شدند...خیلی دلم می خواست منم برم قم پابوس خانوم ... ولی ظاهرا خانوم نمی طلبه...یه سال ونیم میشه که نرفتم..ایندوری برا خودمم تعجب آوره..هیچ وقت نمی ذاشتم به 2-3 ماه بگشه ولی اینبار نمیشه...اینقدر رفتن به قم برام عادی بود که فکرشم نمی کردم روزی بیاد وبرای نرفتن به قم اینقدر بیتاب بشم...نمی دونم چه خطایی ازم سرزده که از فیض زیارت محروم شدم...آخرین باری که برا پابوسی رفتم پارسال بود...یادش بخیر...

    2هفته درگیر برگزاری این اردو شده بودیم..قرار شد اردوی ورودی ها اینبار قم باشه..کمبود بودجه،زیادی متقاضی،کم اهمیتی مسئولین و هزارتا حرف و حدیث دیگه از یه طرف،مشغله های جشن میلاد خانم حضرت معصومه هم که قرار بود برا اولین یار مختص خانم ها توی دانشگاه برگزار بشه یه طرف...برای جشن خیلی درگیر شده بودیم..همه خسته بودیم...دلم نمیومد برم...ولی مجبور بودم...شروع اردو باکلی بحث بود انتخاب 60 نفر از بین 2000تا ورودی کار آسونی نبود در کنارش سال بالایی ها هم متقاضی اومدن بودند...بالاخره با کلی درد سر راه افتادیم....ولی ایکاش نمی رفتم..اونشب با یکی دوتا از مسئولین حرفم شد...نمی دونم چرا اینقدر راحت حاضر شدند حریمها رو بشکنند و ...حتی یادآوریشم عذابم میده...اونشب تو اتوبوس تاصبح فقط اشک ریختم،احساس می کردم اینبار نباید میرفتم...شاید اونشب تنها شبی بود که راحت با خانوم درد دل می کردم...نمی دونم چرا؟ ولی احساس می کردم اجر زحماتم برا میلاد خانوم وحالا هم این زیارت به هدر رفته...تمام مسیر به خودم دلداری میدادم که بذار برسم حرم اونجا به خانوم شکوه میکنم...مسیر برام طولانی شده بود و طاقت فرسا...

    بعدازظهر بود که رسیدیم قم...دیگه نمی تونستم بغضمو از همه پنهون کنم...عصر بود که راه افتادیم طرف حرم...همون آقایون سوار اتوبوسمون شدند ..اصلا دلم نمی خواست باهاشون روبرو شم...اشکام بی اختیار روونه میشدند...از پنجره که چشمم به گنبد طلایی افتاد بغضم ترکید...شاید اولین نفری بودم که از اتوبوس پیاده شدم...مثل بچه ای شده بودم که تاچشمش به مادرش میافته از بچه های دیگه شکایت میکنه؛...حتی آداب زیارت روهم ادا نکردم...تاچشمم به ضریح افتاد دیگه نتونستم دووم بیارم...گوشه ضریح برام شده بود همون آغوش گرمی که بچه به مادرش پناه میاره...احساس میکردم خانوم داره به حرفام گوش میده...نمی دونم چرا؟ ولی احساس می کردم خانوم درکم میکنه...باید ونبایدهایی که یه دختر تو شرایط و سن من باید رعایت می کرد...حریمها و حرمتها...نمی دونم چه مدت بو د اونجا نشسته بودم..صدای اذان توی صحن ورواقها پیچیده بود...خیلی سبک شده بودم...سایه یه دست لطف رو روشونه هام احساس می کردم...وقتی اومدم توی صحن یه باد ملایمی نوازشم میکرد...بین دوتا نماز بود که یادم اومد از کاروان به کلی جدا شدم...تازه یادم اومد که من برا گله از بعضیا اومده بودم...ولی حتی کلمه ای هم به خانوم شکایتشونو نکردم...بعدنماز روبروی گنبد وایسادم...نسیم لبخندرضایت رو احساس میکردم...مطمئن بودم که توی دلم دیگه از کسی شاکی نیستم...چشامو بستم و یه خواسته ای از دلم رد شد..نمی دونم چرا؟ ولی انگار خانومم اینو می خواست دفعه بعد با نیمه تکمیل شده دینم بیام پابوسش...تا دینم کامل نشده دیگه نمیام قم....

     

    روز بعد اردو با قبلش قابل قیاس نبود..حتی دیدار با آیت الله نوری همدانی که فقط در شان ومنزلت زن میگفت و رعایت حریم از جانب آقایون مزیدبرعلت شده بود...خلاصه ورق اردو به نفعم برگشته بود...جای گفتن نداره ولی نشونه های عذرخواهی وندامت رو میشد از چهره برادرا خوند(یجورایی منت کشی)...حتی تا آخرسال...توتمام رویه های کاری وفعالبت تشکلاتی وفراتشکلی...خانوم حق مادری رو بهم ادا کرد...ولی من دختر خوبی نبودم براشون... 

    اونروز که ایندعا رو میکردم مطمئن بودم این خواسته ام زیاد طول نمیکشه...شاید 2ماه دیگه..ولی...

    الان یه سال ونیمه که هنوز لیاقت زیارت پبدا نکردم...تاحالا چند بار خواستم برم ولی نشد...شاید 3-4تا اردو برای قم برگزار شد ولی نرفتم..هربار که میام تهران برنامه ریزی میکنم برا زیارت ولی یجوری بهم میخوره...حتی ایندفعه مصمم بودم که برم ولی چون مسئولین همون مسئولین سابق بودن حاضرنشدم خاطره پارسال تکرار بشه ...

    دلم خیلی هوایی خانوم شده...عهدی که با خانوم بستم باعث سلب توفیقم شده...خوش بحال اونایی که اینروزا مهمون بی بی حضرت معصومه و آقا امام زمان هستند...یه التماس دعای ویژه هم از قمیا که قدر موهبتشون رو بدونن...التماس دعا..یازهرا

     



  • کلمات کلیدی :
  • <      1   2   3   4   5   >>   >
     ●لیست کل یادداشت های این وبلاگ
     

    پنج شنبه 103 فروردین 9

    برای تعیین شهر خود روی کادر کلیک نمایید.
    اعلام اوقات شرعی براساس ساعت
    رایانه‌ی شما می‌باشد.
     

    d خانه c

     RSS 
     Atom 

    d شناسنامه c

    d ایمیل c

    کل بازدیدها:177508
    بازدید امروز:2
    بازدید دیروز:6


    درباره خودم

    تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
    خادم الزهرا
    یه غریبه...یه بازمونده...یه مجنون دیار جنون...یه زائر حرم عشق...یه


    لوگوی وبلاگ


    کبوترای آشنا

    عاشق آسمونی
    انتظار
    مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
    شکوفه نرگس
    مبادا روی لاله ها پا گذاریم
    PARANDEYE 3 PA
    لب گزه
    حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد
    شلمچه
    .: شهر عشق :.
    کربلای جبهه ها یادش بخیر...
    منطقه آزاد
    دوستدار علمدار
    پاک دیده
    حرم دل
    شهدای دفاع مقدس
    چفیه
    @@@ استشهادی @@@
    نگاه منتظر
    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
    پر شکسته
    قافله شهدا
    حب الحسین اجننی
    پیامبراعظم(صلی الله علیه و آله)
    تخیّلات خزان‌زده یک برگ بید
    امیدزهرا
    کشکول
    شمیم
    نافذ
    ولایت علیه السلام
    شهید سید محمد شریفی
    آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
    وکذلک نجزی المحسنین
    نقد مَلَس
    تخریبچی دوران
    عاشقان علی و فاطمه
    ازیک روحانی
    نسیمی از بهشت ...
    قدرت شیطان
    یاران
    راز و نیاز با خدا
    تا ریشه هست، جوانه باید زد...
    حسین جان (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست)
    خلوت تنهایی
    داغ عشق
    و خدایی که در این نزدیکیست
    عشقی
    ایران اسلام
    دنیا به روایت یوسف
    یک قدم تا پشت خاکریز
    دختر و پسر
    خدای که به ما لبخند میزند
    سایه تنهایی


    وضعیت من در یاهو

    دسته بندی یادداشت ها


    اشتراک در خبرنامه

      با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ با‌خبر شوید.