(بنام تو اي آرام جان )
داستان ابوالفضل كوچولو منو ياد حكايت اهنگر و سختي هاش انداخت
اهنگري بود مشرك وقتي به دين توحيد ميپيونده و موحد ميشه هر روز مشكلات زندگيش سخت تر ميشه
يه روز دوستش كفت ببين از وقتي به دين خدا وارد شدي اين همه سختي ديدي ايا جوابي براي اين همه مصيبت داري ؟
اهنگر ميگه : من شغلم اهنگري و ساختن شمشير است از ورقه هاي فولاد بايد شمشيري اب ديده بسازم كه از خودش قدرت و توانايي نشون بده
فولاد رو در حرارت جهنمي قرار ميدم هر وقت حسابي گداخته شد با پتك اهني چنان ضربات بر او وارد ميكنم كه صداي درد و ناله ي فولاد به هوا ميره و در حالي كه كاملا گداخته است در ظرف اب سرد فرو ميكنم كه صداي خرد شدن دنده هاي فولاد را هم ميشنوم
اين كار رو بار ها تكرار ميكنم تا از فولاد شمشيري اب ديده و توانا بسازم كه از پس هر ميدان جنگي بر بياد
و در حالي كه تلي از تيغه هاي فولادي رو نشون ميداد گفت ببين اين فولاد ها تاب و تحمل اتش و پتك و سندان رو نداشت و خرد شدن كه غير قابل مصرف شده اند فقط تعداد بسيار اندكي ميتوانند شمشيري خوب و صيقلي از اب در بياييند
و بعد رو كرد به اسمان و گفت : خدايا مرا تحت هر ازمايشي كه تو ميپسندي قرار بده ،هر سختي كه تو روا ميداري من هم ميپسندم چرا كه دوست دارم در راه تو سختي و مشكلات را به جان بخرم
خدايا راضي مشو در تل اهن پاره هاي بي مصرف كه نتونستند تحمل اتش و پتك و سندان كنند ، قرار داده شوم
مادر ، اگر چشمهاي تو نبود ، اگر دستهاي تو نبود ، اگر آواز نرم لالايي تو نبود ، اگر لبخند تو نبود ، بند بند تنم از هم مي گسست و يک قطره شبنم هم روي گلبرگهايم نمي نشست
.........
دعا ميكنم خداوند به ابوالفضل عزيز و مادر و پدرش كه الان تحت سخت ترين فشار هاي روحي و جسمي هستند ارامش و صبر براي تحمل سختي ها و شفاي عاجل عنايت نمايد
التماس دعا ..... يا علي مدد