سلام سید عزیز و بزرگوارم!
شاید این اولین باری باشه که برای درددل با شما دست به قلم میبرم و حرفهای دام رو به صحنه کاغذ میارم…الان که این نامه رو مینویسم فکرکنم یکسالی میشه که دردامو بهت نگفتم,اونقدر دچار روزمرگی شدم که یادم رفت کسی رو که مونس تنهاییام بود!یادم رفت کسی رو که تو دیار غربت تنها امیدم بود بعد از خدا و ائمه…
یادته سید؟!یادته اونروزی که دانشگاه قبول شدم فقط دوتا پوستر از اتاقم کندم و باخودم بردم؛یکیش عکس آقا(مقم معظم رهبری) بود و یکیشم عکست,اون عکس معصومت با پیش زمینه بقیع…زائرکوچه های مدینه شهید سید مجتبی علمدار……
یادته عکست رو چسبونده بودم به در کمدم هروقت نگات میکردم شارژ میشدم. توی اون غربت و بی کسی شهر غریب فقط نگاه معصومت آروومم می کرد،وچقدر خوب اونروزا حضورت رو حس میکردم…یادته سید؟!یادته اونروزی که هم اتاقیام صدای ضبطشون رو بلند کرده بودند و خواننده لس آنجلسی داشت عربده می کشید؟! یادته هدفون هم فایده ای نداشت مثل حرفها و اعتراضات من؟! یادته اونروز نشستم روی تختم و با بغض نگات کردم وگفتم سید دلت میاد صدای این عربده ها جایگزین صدای محزونت باشه تو گوشم؛گفتم رضا میدی که عشق چشم و ابرو و …جانشین ذکر یازهرا بشه تو دلم؟! یادته هنوز اشکم به گونه هام نرسیده بود که فیوز اتاقمون پرید؛صدای عربده اون خواننده خفه شد…چقدر اون لحظه دلم می خواست داد بزنم سید ممنونم…
یادته سید؟!یادته اونروزایی که تو عشق دیدن کربلا می سوختم و دیدن ضریح شش گوشه برام مثل یه آرزوی دور دست شده بود؛چقدر ضجه زدم،گریه کردم و اشک ریختم. چقدر شبا تاصبح توی تراس اتاقم تو خوابگاه با اقا درد دل کردم؟ یادته شما رو بعنوان واسطه جلو فرستادم؛ یادته چقدر التماست کردم واسطه ام بشی شاید به حرمت تو یه نیم نگاهی به من روسیاه بندازن و راهم بدن حرمشون،می دونستم اونقدر براشون عزیزی که جواب رد نمیشنوی؛ یادته قول داده بودم اگه توفیق یارم شد حتما وقتی برای اولین بار چشمام به گنبد طلایی که افتاد از جانبت سلام بدم؟!...یادته چه خوب واسطه ای بودی؟! از غدیر تاشعبان،تعداد روزها و ساعتها از دستم در رفته بود ولی ناامید نشده بودم؛ نیمه شعبان درکمال ناباوری کربلا بودم…ای کاش یادت نیاد که من چقدر بدقول بودم و به عهدی که بستم وفا نکردم؛وقتی برای اولین بار چشمام به گنبد آقا افتاد،خودمم یادم رفت چه رسد به شما!!!اصلا کربلا یادم نیومد چه واسطه ای من رو رسونده بود اونجا!حتی نجف،کاظمین،سامرا هم یادم رفته بود؛وقتی پا به مرز ایران گذاشتم یادم اومد سید من چقدر بزرگوار بود و من چقدر حقیر…
یادته اونسال اردوی جنوب؛بدنبال راهی بودم تلافی کنم.اونسال پامو تویه کفش کرده بودم که باید اسم اتوبوسمون شهید علمدار بشه..اتوبوس علمدار…چه حالی بردم وفتی عکست رو چسبوندم جلوی اتوبوس و باافتخار میگفتم من مسئول اتوبوس علمدار هستم..یادته سید؟!به تعداد انگشتای دست هم نمیرسید اونایی که حداقل اسمت رو شنیده بودند،کمک خودت بود مطمئنم وگرنه صدای گرفته و زبون ناقص من گویای توصیفت نبود..از اونسال بود که به خراب شدن اتوبوس علمدار قبل از اروند عادت کردیم؛اتوبوس علمدار همیشه آخرین اتوبوسی بود که به اروند می رسید،اونقدر مجال میداد که من علاوه براین که موقعیت اروند و عملیات والفجر8 رو تشریح می کنم زمان کافی هم داشته باشم تا از علمدار خطه شمال بگم و سید سرزمین سبز ایران رو به همه بشناسونم؛بعد از اروند تنها نواری که توی ضبط اتوبوس بود صدای محزونت بود و نوای یازهرات که زمزمه بچه ها بود…یادته برای سال بعد چقدر التماس کردم که اسم اتوبوس رو دوباره بزارن علمدار؛ولی مسئولمون میگفت اسم اتوبوس باید از سردارای شهید جنگ باشه…چقدر ناراحت بودم؛تاروز آخر که روی لیست اسامی بچه های اتوبوس نوشته بودند"اتوبوس شهید علمدار"؛کم مونده بود بال دربیارم. اونسال هم همه جا حضورت رو حس می کردم خصوصا شلمچه و صدای دلنشینت همه جا باما بود…سال آخر دیگه اصرار نکردم اینبار مسئولین اصرار داشتند که اسم اتوبوس بشه شهید علمدار…4سال هراه ما به تمام مناطق سرزدی و صدای محزونت همصدای دل ما زمزمه می کرد…ادعایی ندارم ولی دیدی سید؟!بارفتن من از اون دانشگاه اتوبوس علمدار هم دیگه نبود…به گفته بچه ها:امسال اتوبوس علمدار جاش بین اتوبوسای جنوب خالی بود. از شنیدنش ناراحت شدم ولی یادت همیشه همراه تمام بچه هایی که این سالها مسافر اتوبوس علمدار بودند،هست.ذکر یازهرات هنوز هم زمزمه زیرلب خیلیاست…
گفتم ذکر یازهرا؛یادته سید؟!یادته سید بعد از کربلا و اون بدقولی چقدر سوختم؛حسابی از رووت شرمنده بودم. دنبال جبران مافات بودم..یادته اونسال سفر مکه و مدینه؛بهترین فرصت برای جبران بود.اولین بار که گنبدخضراء توقاب چشمام جاگرفت،از طرفت سلام دادم.اولین اشکهام پشت دیوار بقیع به نیابتت بود…لحظه لحظه اونجا حضورت رو حاضر میدیدم؛بی خود نیست که بهت میگن "زائر کوچه های مدینه"…کوچه های مدینه پر از یادت و ذکریازهرای تو بود…یادته سید؟!یادته اون صبح جمعه ای که به یکی از ستونهای حیاط مسجدالنبی تکیه داده بودم؛طرف راستم بقیع بود وطرف چپم گنبدسبز رسول؛صدای درددلت با بقیع توی گوشم نجوا می کرد و دعای ندبه روی لبم روونه شده بود…اون لحظه توی عرش بودم با روی فرش؟! دعای ندبه ای که می خوندم از جانب خودم بود یا تو؟! زمزمه های زیر لبم صدای خودم بود یا تو؟!...نمی دونم ولی هیچوقت شیرینی اوندعا یادم نمیره…یادته توی اون یه هفته فقط یه ذکر میگفتم"الا ای همسفر…شکسته بال و پر…کمی آهسته تر…مرا باخودببر.."
چقدر زود گذشت!!!سید چه روزایی به کمکم اومدی بدون اینکه خودم بدونم و چه روزایی پای درددلام نشستی بدون اینکه خودم احساس کنم…!!!
…ولی حالا…حق داری سید!حق داری از دستم گله مند باشی..حق داری هرچی که بهم بگی…الان توی شهر خودم،رنگ و ریا دورم رو گرفته و یادم رفته اگه حضورت نبود من الان چیزی برای باختن نداشتم…من هیچی نبودم…هیچی نداشتم…حتی این "وبلاگ خادم الزهرا" هم نبود…
سید حلالم کن…الان توی شهر خودمم هم غریبم..هوای غربت دوباره اومده سراغم…سید دوباره نگاهم کن…
الحقیر خادم الزهراء