سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم

 

 ●میلاد صبردوشنبه 88 اردیبهشت 7 - ساعت 11:52 صبح

دلنوشته خادم الزهرا

هوالصبار الشکور


این متنی که اینبار گذاشتم متن جدیدی نیست از دلنوشته های دو سال قبلمه؛امروز اومده بودم که به مناسبت میلاد خانوم زینب کبری(ع) بنویسم ولی قبلش سری به آرشیو نوشته هام زدم ببینم نوشته های قبلیم چیاست؛دیدم یه بار به همین مناسبت نوشتم و سیاه کردن دوباره صفحه چندان جالب نیست بخصوص که اینروزا هرکاری میکنم نمیتونم مثل اونروزا بنویسم انگار واقعا دفعات قبل این دستم نبود که مینوشت دلم بود که فرمان میداد و دستم به صفحه کیبورد قفل میشد.....به هر حال از همه اونایی که یه بار این نوشته رو خوندن عذرخواهی میکنم...فعلا دلم به نوشتن دوباره رضا نمیده...دعا کنید بتونم دوباره با دلم آشتی کنم و حرفی برای گفتن داشته باشم....التماس دعا...یازهرا....


«نمی دونم اینبار از کجا شروع کنم؟!..امشب دل هر عاشقی روونه بیت العلی میشه؛امشب عرشیان مهمان آل عبایند؛ امشب ملائک برای مهمانی سرای علی وفاطمه منتظر اذن الهی اند؛امشب ماه تنها چراغ شب مدینه وستاره ها بر بام خانه حسنین می درخشند؛امشب رسول خدا بیتاب حضور حماسه ساز کربلاست؛امشب علی بیقرار میلاد فاطمه ثانی ست،امشب فاطمه میزبان وارث علم علی ست،امشب حسن لبریز حس شادی ست و حسین منتظر ظهور اسوه صبر ورضاست؛امشب زمین وزمان شادند و همه نماز عشق را به سوی سرای زینب قامت بستند و عرشیان وفرشیان گردخانه صبر ووقار طواف میکنند؛نفس در سینه زمان حبس میشود وزمین به خود میبالد برای حضور فرشته ای از درگاه خدا....


لبخند روی لبان بهترین خلق خدا نقش میبندد و چشمان وصی نبی لبریز شادی ست،سرور زنان اهل عالم از پس آیینه زینب فاطمه را به نظاره نشسته وحسنین سرمست غرورند وسرور..صدای شادی زمین به آسمان رسیده،حتما خدا به خاطر این مولود عزیز عرش وفرش را گلباران میکند..قهقهه مستانه ملکوت را صدای ناله ای در هم میریزد...السلام علیک یارسول الله...زینت پدر در آغوش برادر آرام گرفته؛حسین امانت مادر را به او می سپارد..نجوای رسول خدا و جبرائیل با آشک همراه میشود...پرده ملکوت به کنار میرود؛زمان باشتاب به سال 61هجری میرود وزمین در کربلا متوقف میشود...«وا اماه!این کشته فتاده به هامون حسین توست»..زینب امانت مادر را به او می سپارد...


امشب مدینه غوغاست و کربلا آشوب؛مرغ دلم امشب نه هوای مدینه رو کرده نه کربلا؛دلم امشب روانه ساکتترین نقطه زمین هنگام میلاد زینبه...دلم امشب زائر زینبیه سوریه شده...


یادش بخیر چقدر زود 6ماه گذشت! درست شب نیمه شعبان بود که رسیدیدم سوریه؛ اولین رفتنم به حرم مصادف شد با نماز صبح میلاد منجی..یادش بخیر 3سال قبل نیمه شعبان کربلا بوی دیگه ای داشت،بوی نرگس...وحالا در تکراری دیگه تو زینبیه هستم...نمیخوام حتی ثانیه ای رو از دست بدم؛دلم برا دیدن گنبد پر میزنه،آرووم آرووم گلدسته های حرم خودشون رو نشون میدن،تا وارد صحن نشی لیاقت دیدن گنبد رونداری!،انگار باهرقدمی که به زمین میزارم یکی بهم میگه قدمهاتو محکم ولی باوقار به زمین بزن...تونماینده جامعه زینبی هستی...تواز دیاری اومدی که هزاران مادر برای اینکه قطره ای از دریای صبرزینب رو بچشند قطره ای اشک برای دسته گلاشون روونه نکردن،از دیاری اومدی که هزاران خواهر برادرشون رو به عشق حسین زینب روونه میدون شهادت کردند و چندساله از غم برادر روز وشب ندارند،از دیاری اومدی که حامل این پیام شدند«آنها که میروند کار حسینی میکنند وآنها که میمانند کار زینبی»..من از دیار زینبیون اومدم...


چشمم که به ضریح میافته ناخودآگاه یادضریح ارباب میافتم؛نمی دونم چرا ؟ولی اینجا بوی مدینه رو میده،اینجا برام مثل کربلا عزیزه..یه دستی روی آتیش قلبم آب میپاشه،تمام دردام یادم میره،تمام سختی هام ذوب میشه؛دلمو میسپارم به خانوم..السلام علیک یا بنت رسول الله...السلام علیک یازینب کبری...


...دیگه یه هفته گذشته؛ باید بیت آخر غزل این سفر روهم بخونم...از صبح بسط نشستم و توی حرم،آخرین نماز صبح وحالا آخرین نماز ظهر وعصر...صدای اذان که از گلدسته ها میپیچه غم تو دلم میشینه،صوت اذان برام شده تداعی گر وداع؛ دیگه نگاههای آخرم به ضریح اشک آلوده،یه هفته سفر جلوی چشمم میان،یادش بخیر اونشبایی که تا آخر میموندیم؛یادش بخیر اونشبی که با چند تا از بچه ها موندیم و داخل رواقها رو جارو کردیم وضریح رو با اشکامون شستیم،حیاط و صحن رو با مژه هامون جارو کردیم و مرمرهای حرم رو با چادرامون برق انداختیم...حال کردیم یه شب لیاقت خادمی خانوم رو داشتیم،فقط ما بودیم وخودمون،صحن خلوت خلوت شده بود و تاتونستیم با ضریح خلوت درددل کردیم،تاتونستیم ضریح رو نگاه کردیم و به گنید خیره شدیم....



وحالا این آخرین فرصته،دستمو به میله های ضریح گره میزنم ودلمو قفل ضریح میکنم...دستمو وا میکنم ولی دلمو نه! یذار تاابد قفل ضریح زینب بمونه،روحمو به طواف میفرستم،طواف صبر و رضا،طواف حجب وحیا...از تو حیاط برای آخرین بار به گنبد نگاه میکنم؛نمیدونم سلام بدم یا وداع کنم...یه شعری ورد لبم میشه؛همونی که موقع وداع با کربلا زمزمه میکردم«خداحافظ ای برادر زینب/به خون غلتان در برابر زینب/خداحافظ ای آبروی دوعالم/نگین سلیمان به حلقه ی خاتم»...توی اتوبوس چشامو میبندم تاتصویر گنبد از چشام محو نشه..چشمامو که باز میکنم توگمرک سوریه-ترکیه هستیم...پاسپورتامون کارت خروج میخوره..به همین راحتی...._»

 


  • کلمات کلیدی :
  •  ●آرامش بعد از طوفاندوشنبه 87 اسفند 19 - ساعت 10:54 صبح

    دلنوشته خادم الزهرا

    «هوالعلیم»

    امروز بعد از مدتها دوباره سراغ این صفحه اومدم  ودوباره که نه چندباره اومدم شاید با نوشتن این صفحه هم خودمو آرووم کنم هم دلتنگی هامو تمام...دوری از وب برام سخت بود نه اینکه دیگه دلیلی برا نوشتن نبود؛بلکه نمی نوشتم تا هم تنبیهی برای خودم باشه هم فرصتی برای دوباره دیدن واز نو خوندن

    توی این چندماه نمیدونم چندتا طوفان رو پشت سر گذاشتم...کابوس بیماری ابوالفضل و پیوند مغز استخونش،خاطره تلخ بیماری دوباره و فلج شدن تمام بدنش،...وبعد از این طوفانها بود که رسیدن به ساحل ارامش معنای دیگه ای داشت وقتی ابوالفضل بعد از پیوند و 3ماه بستری بودن تویه اتاق ایزوله معنای آزادی رو درک میکرد؛وقتی که بعد از یه فلج کامل ارووم آرووم دوباره به حالت عادی برگشت و راه رفتن دوباره رو تجربه میکرد...وحالا خودم بعد از اونهمه مشکلات 2-3ماه قبلم (که زندگی رو برام بی هدف و پوچ کرده بود)حالا به آرامش بعد از یه طوفان سخت رسیدم...

    تاحالا شاید شعاری بود برام یا واقعا درک نمیکردم که همه اینا بوته امتحانه...هیچ کاری نشد نداره...ولی امروز که سایه لطف خدا ور با تمام وجود درک میکنم؛به این عقیده میرسم که امتحانات خدا همیشه و هرلحظه ست و قبولی ازین امتحانات سخت و پرهزینه...هزینه ایی به بهای ایمان و صبر

    ****************************

    امروز اومدم تا تاخیر چندماهه خودمو توجیح کنم و تشکر کنم از همه اونایی که توی این مدت تنهام نذاشتند و عذرخواهی کنم از اونایی که پیام دادند و من جواب ندادم

    اگه وقتی شد حتما دوباره مینویسم...

    التماس دعا یازهرا



  • کلمات کلیدی :
  •  ●نامه ای به سیدپنج شنبه 87 اردیبهشت 26 - ساعت 2:1 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    سلام سید عزیز و بزرگوارم!

    شاید این اولین باری باشه که برای درددل با شما دست به قلم میبرم و حرفهای دام رو به صحنه کاغذ میارم…الان که این نامه رو مینویسم فکرکنم یکسالی میشه که دردامو بهت نگفتم,اونقدر دچار روزمرگی شدم که یادم رفت کسی رو که مونس تنهاییام بود!یادم رفت کسی رو که تو دیار غربت تنها امیدم بود بعد از خدا و ائمه…

    یادته سید؟!یادته اونروزی که دانشگاه قبول شدم فقط دوتا پوستر از اتاقم کندم و باخودم بردم؛یکیش عکس آقا(مقم معظم رهبری) بود و یکیشم عکست,اون عکس معصومت با پیش زمینه بقیع…زائرکوچه های مدینه شهید سید مجتبی علمدار……

    یادته عکست رو چسبونده بودم به در کمدم هروقت نگات میکردم شارژ میشدم. توی اون غربت و بی کسی شهر غریب فقط نگاه معصومت آروومم می کرد،وچقدر خوب اونروزا حضورت رو حس میکردم…یادته سید؟!یادته اونروزی که هم اتاقیام صدای ضبطشون رو بلند کرده بودند و خواننده لس آنجلسی داشت عربده می کشید؟! یادته هدفون هم فایده ای نداشت مثل حرفها و اعتراضات من؟! یادته اونروز نشستم روی تختم و با بغض نگات کردم وگفتم سید دلت میاد صدای این عربده ها جایگزین صدای محزونت باشه تو گوشم؛گفتم رضا میدی که عشق چشم و ابرو و …جانشین ذکر یازهرا بشه تو دلم؟! یادته هنوز اشکم به گونه هام نرسیده بود که فیوز اتاقمون پرید؛صدای عربده اون خواننده خفه شد…چقدر اون لحظه دلم می خواست داد بزنم سید ممنونم…

    یادته سید؟!یادته اونروزایی که تو عشق دیدن کربلا می سوختم و دیدن ضریح شش گوشه برام مثل یه آرزوی دور دست شده بود؛چقدر ضجه زدم،گریه کردم و اشک ریختم. چقدر شبا تاصبح توی تراس اتاقم تو خوابگاه با اقا درد دل کردم؟ یادته شما رو بعنوان واسطه جلو فرستادم؛ یادته چقدر التماست کردم واسطه ام بشی شاید به حرمت تو یه نیم نگاهی به من روسیاه بندازن و راهم بدن حرمشون،می دونستم اونقدر براشون عزیزی که جواب رد نمیشنوی؛ یادته قول داده بودم اگه توفیق یارم شد حتما وقتی برای اولین بار چشمام به گنبد طلایی که افتاد از جانبت سلام بدم؟!...یادته چه خوب واسطه ای بودی؟! از غدیر تاشعبان،تعداد روزها و ساعتها از دستم در رفته بود ولی ناامید نشده بودم؛ نیمه شعبان درکمال ناباوری کربلا بودم…ای کاش یادت نیاد که من چقدر بدقول بودم و به عهدی که بستم وفا نکردم؛وقتی برای اولین بار چشمام به گنبد آقا افتاد،خودمم یادم رفت چه رسد به شما!!!اصلا کربلا یادم نیومد چه واسطه ای من رو رسونده بود اونجا!حتی نجف،کاظمین،سامرا هم یادم رفته بود؛وقتی پا به مرز ایران گذاشتم یادم اومد سید من چقدر بزرگوار بود و من چقدر حقیر…

    یادته اونسال اردوی جنوب؛بدنبال راهی بودم تلافی کنم.اونسال پامو تویه کفش کرده بودم که باید اسم اتوبوسمون شهید علمدار بشه..اتوبوس علمدار…چه حالی بردم وفتی عکست رو چسبوندم جلوی اتوبوس و باافتخار میگفتم من مسئول اتوبوس علمدار هستم..یادته سید؟!به تعداد انگشتای دست هم نمیرسید اونایی که حداقل اسمت رو شنیده بودند،کمک خودت بود مطمئنم وگرنه صدای گرفته و زبون ناقص من گویای توصیفت نبود..از اونسال بود که به خراب شدن اتوبوس علمدار قبل از اروند عادت کردیم؛اتوبوس علمدار همیشه آخرین اتوبوسی بود که به اروند می رسید،اونقدر مجال میداد که من علاوه براین که موقعیت اروند و عملیات والفجر8 رو تشریح می کنم زمان کافی هم داشته باشم تا از علمدار خطه شمال بگم و سید سرزمین سبز ایران رو به همه بشناسونم؛بعد از اروند تنها نواری که توی ضبط اتوبوس بود صدای محزونت بود و نوای یازهرات که زمزمه بچه ها بود…یادته برای سال بعد چقدر التماس کردم که اسم اتوبوس رو دوباره بزارن علمدار؛ولی مسئولمون میگفت اسم اتوبوس باید از سردارای شهید جنگ باشه…چقدر ناراحت بودم؛تاروز آخر که روی لیست اسامی بچه های اتوبوس نوشته بودند"اتوبوس شهید علمدار"؛کم مونده بود بال دربیارم. اونسال هم همه جا حضورت رو حس می کردم خصوصا شلمچه و صدای دلنشینت همه جا باما بود…سال آخر دیگه اصرار نکردم اینبار مسئولین اصرار داشتند که اسم اتوبوس بشه شهید علمدار…4سال هراه ما به تمام مناطق سرزدی و صدای محزونت همصدای دل ما زمزمه می کرد…ادعایی ندارم ولی دیدی سید؟!بارفتن من از اون دانشگاه اتوبوس علمدار هم دیگه نبود…به گفته بچه ها:امسال اتوبوس علمدار جاش بین اتوبوسای جنوب خالی بود. از شنیدنش ناراحت شدم ولی یادت همیشه همراه تمام بچه هایی که این سالها مسافر اتوبوس علمدار بودند،هست.ذکر یازهرات هنوز هم زمزمه زیرلب خیلیاست…

    گفتم ذکر یازهرا؛یادته سید؟!یادته سید بعد از کربلا و اون بدقولی چقدر سوختم؛حسابی از رووت شرمنده بودم. دنبال جبران مافات بودم..یادته اونسال سفر مکه و مدینه؛بهترین فرصت برای جبران بود.اولین بار که گنبدخضراء توقاب چشمام جاگرفت،از طرفت سلام دادم.اولین اشکهام پشت دیوار بقیع به نیابتت بود…لحظه لحظه اونجا حضورت رو حاضر میدیدم؛بی خود نیست که بهت میگن "زائر کوچه های مدینه"…کوچه های مدینه پر از یادت و ذکریازهرای تو بود…یادته سید؟!یادته اون صبح جمعه ای که به یکی از ستونهای حیاط مسجدالنبی تکیه داده بودم؛طرف راستم بقیع بود وطرف چپم گنبدسبز رسول؛صدای درددلت با بقیع توی گوشم نجوا می کرد و دعای ندبه روی لبم روونه شده بود…اون لحظه توی عرش بودم با روی فرش؟! دعای ندبه ای که می خوندم از جانب خودم بود یا تو؟! زمزمه های زیر لبم صدای خودم بود یا تو؟!...نمی دونم ولی هیچوقت شیرینی اوندعا یادم نمیره…یادته توی اون یه هفته فقط یه ذکر میگفتم"الا ای همسفر…شکسته بال و پر…کمی آهسته تر…مرا باخودببر.."

    چقدر زود گذشت!!!سید چه روزایی به کمکم اومدی بدون اینکه خودم بدونم و چه روزایی پای درددلام نشستی بدون اینکه خودم احساس کنم…!!!

    …ولی حالا…حق داری سید!حق داری از دستم گله مند باشی..حق داری هرچی که بهم بگی…الان توی شهر خودم،رنگ و ریا دورم رو گرفته و یادم رفته اگه حضورت نبود من الان چیزی برای باختن نداشتم…من هیچی نبودم…هیچی نداشتم…حتی این "وبلاگ خادم الزهرا" هم نبود…

    سید حلالم کن…الان توی شهر خودمم هم غریبم..هوای غربت دوباره اومده سراغم…سید دوباره نگاهم کن…

    الحقیر خادم الزهراء

     

     



  • کلمات کلیدی :
  •  ●اروند...پنج شنبه 87 فروردین 15 - ساعت 8:24 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    می دونم اینبار خیلی دیر بروز کردم...چندبار اومدم که بنویسم ولی نشد هر بار یا خطوط مشغول بود یا صفحه پیامها رو باز می کردم و فقط زل میزدم بهش...نمی دونستم اینبار از چی واز کجا بگم؟...چندین بار خواستم به بهانه سال نوآوری سبک نوشتنم رو عوض کنم...دیگه بسه سفرنامه نوشتن و از غم گفتن... یه کمی هم سیاسی و فرهنگی بگم...مخصوصا که این اواخر هم هرچی نشریه و ماهنامه و ...از طرف دانشگاه یا طرح های تابستانی بدستم میرسه فقط دارند از مسیحیت صهیونیسم میگن و هربار یه افقی جدید از طرح ها و توطئه ها رو مطرح می کنند...حتی امروز کلی مطلب آماده کرده بودم که در این مورد بنویسم...ولی وقتی وارد پارسی بلاگ شدم و وبلاگهای دوستان رو دیدم  که همه یه جورایی توو حال و هوای جنوبند...این دل منم که از قبل عید تا حالا بدجودی دیوونه مناطق شده بود...نمی دونم چرا ولی تا بخودم بیام دیدم دستم یه نوشتن روون شد و بی مقدمه رفت تا اروند...

    **************************************8

     

    اروند کنار............21/12/1384

    اینبار هم عازم اروند میشیم...اروند هرساله یه جورایی برام خاطره انگیز بود، اتوبوس علمدار همیشه آخرین اتوبوسی بود که به اروند می رسید؛ انگار هرکی مسافر اتوبوس علمدار بود باید بیشتر انتظار اروند رو می کشید؛مسافرای علمدار مهمونای ویژه اروند بودند...برای همین مثل سالهای قبل توقع دارم یا اتوبوس خراب شه یا راننده مسیر رو گم کنه؛ حداقل حسنش اینه که من مجال بیشتری دارم تا از اروند،عملیات والفجر8 و حتی شهدای اروند بگم...ولی اینبار اتوبوس صحیح و سالم و زودتر از همه به اروند میرسه، اونقدر زود که حتی فرصت نمی کنم عملیات رو درست و حسابی تشریح کنم ...اینبار اینجوری طلبیدن دیگه!!!...

    مثل مرغ از قفس رها شده به اروند پناه می برم...اروند امسال با سالهای قبل خیلی فرق کرده؛ مجهز تر و شیکتر شده!!!...دلم می گیره؛ کنار یادمان شهدا قرار ندارم، فقط اروند میتونه آتیش قلبم رو خاموش کنه...ضربه ی امواج اروند به دستم منو یاد خزر میندازه؛ گرمای خورشید بدجوری اذیتم می کنه؛ یه مشت آب می گیرم تو دستام، خوب که نگاش می کنم می بینم اشتباه کردم این آب شبیه خزر نیست، این آب امتدادی از آب فراتِ..امواج این آب امتدادی از امواج فرات...فرات سرچشمه اروندِ و تشنگی میراث اهل فرات برای اهالی اروند..اروند برای من آبی نیست،اروند مثل فرات سرخ سرخِ...همه میگن غروب اروند قشنگه؛ ولی الان که خورشید درست وسط آسمونه من غروب اروند رو می بینم...اروند اون وقتی به رنگ غروب نشست که دوباره نصفش مال عراق شد و نصفش مال ایران...نمی دونم چرا؟ولی جهت امواج اروند به سمت ایرانه؛انگار قطره های آب باهم مسابقه دارند تا زودتر به خاک ایران برسند و باتمام قدرت خودشون رو روی خاک ایران بندازن....صدای مؤذن اروند آرام بخش بی قراری های اروند میشه...می دونم بعد از اذان و نماز باید عازم شیم؛و نمی دونم چرا یه حسی میگه شاید این آخرین وداعت با اروند باشه، هرچی حرف داری بریز تو اروند و برو...یه مشت از آب اروند برمی دارم...چقدر پاک و زلالی اروند!!!هیچ وقت فکر نمی کردم اروند اینقدر زلال باشه...چقدر آرووم شدی اروند!!!دیگه نمیشه بهت گفت اروند وحشی...تو دیگه رام شدی؛ رام شهدا و بسیجیای ایران...رام گامهای استوار، رام شجاعت و شهامت و شهادت، رام اجساد تکه شده ...رام طنابهای محکمی که یکسرش به این دنیا وصل بود و سر دیگه اش به لایتناهی معبود...

    بازتاب تلالؤ خورشید از آب اروند دیدنی شده...پرتوهای خورشید توی قطرات آب اروند هیچ شکستی نداره..مستقیم منعکس میشه به دلهای اونایی که مثل آیینه پاکه...اروند دلم نمیاد بگم ولی برای همیشه خداحافظ...

     



  • کلمات کلیدی : ایام العید
  •  ●لیست کل یادداشت های این وبلاگ
     

    یکشنبه 103 آذر 4

    برای تعیین شهر خود روی کادر کلیک نمایید.
    اعلام اوقات شرعی براساس ساعت
    رایانه‌ی شما می‌باشد.
     

    d خانه c

     RSS 
     Atom 

    d شناسنامه c

    d ایمیل c

    کل بازدیدها:180903
    بازدید امروز:1
    بازدید دیروز:12


    درباره خودم

    تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
    خادم الزهرا
    یه غریبه...یه بازمونده...یه مجنون دیار جنون...یه زائر حرم عشق...یه


    لوگوی وبلاگ


    کبوترای آشنا

    عاشق آسمونی
    انتظار
    مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
    شکوفه نرگس
    مبادا روی لاله ها پا گذاریم
    PARANDEYE 3 PA
    لب گزه
    حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد
    شلمچه
    .: شهر عشق :.
    کربلای جبهه ها یادش بخیر...
    منطقه آزاد
    دوستدار علمدار
    پاک دیده
    حرم دل
    شهدای دفاع مقدس
    چفیه
    @@@ استشهادی @@@
    نگاه منتظر
    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
    پر شکسته
    قافله شهدا
    حب الحسین اجننی
    پیامبراعظم(صلی الله علیه و آله)
    تخیّلات خزان‌زده یک برگ بید
    امیدزهرا
    کشکول
    شمیم
    نافذ
    ولایت علیه السلام
    شهید سید محمد شریفی
    آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
    وکذلک نجزی المحسنین
    نقد مَلَس
    تخریبچی دوران
    عاشقان علی و فاطمه
    ازیک روحانی
    نسیمی از بهشت ...
    قدرت شیطان
    یاران
    راز و نیاز با خدا
    تا ریشه هست، جوانه باید زد...
    حسین جان (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست)
    خلوت تنهایی
    داغ عشق
    و خدایی که در این نزدیکیست
    عشقی
    ایران اسلام
    دنیا به روایت یوسف
    یک قدم تا پشت خاکریز
    دختر و پسر
    خدای که به ما لبخند میزند
    سایه تنهایی


    وضعیت من در یاهو

    دسته بندی یادداشت ها


    اشتراک در خبرنامه

      با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ با‌خبر شوید.