سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم

 

 ●فرصت عهدپنج شنبه 86 آبان 17 - ساعت 9:33 عصر

دلنوشته خادم الزهرا

امروز یه نگاهی به تقویم انداختم دوشنبه روز میلاد خانم فاطمه معصومه (س) ست..چقدر زود یه سال شد...پارسال همچین روزایی بود که درتکاپو بودیم برای برپایی جشن؛چه روزایی که فکر میکردیم چطوری جشن رو برگزار کنیم؟اصلا کجا برگزار بشه بهتره؟پذیرایی چی باشه؟مداح و سخنران چه کسی رو دعوت کنیم؟ و هوارتا کار دیگه...قرار بود یه جشن بزاریم نه تنها برای دانشجوها برای مردم شهر هم مفید باشه...شبا برنامه ریزی میکردیم و تقسیم کار صبحا هم هرکی میرفت دنبال کارای محول شده ش...خوش بودیم که داریم برای خانم یه کار مثبت انجام میدیم...چقدر ذوق میکردیم وقتی تراکت و تبلیغات جشن رو توی دانشگاه و سطح شهر میدیدیم...چه روزایی بود!!!...توی دلم قند آب میشد بالاخره بعد از 3سال مسئولیت هیئت یه کار درست انجام میدم با هماهنگی کامل،بدون جروبحث با برادرا و بدون سروکله زدن با مسئولین دانشگاه...به قول بچه ها حسابی جو جشن هممون رو گرفته بود؛اگرچه جشن سال قبلمون بیشتر بدلمون نشسته بود؛یه جشن فقط مخصوص خانما اونم توی آمقی تئاتر مرکزی-مخصوصاکه حتی گروه تئاترو موسیقیمونم همش خانم بودند-ولی دعواها و بحثهای بعدی که برادرا راه انداختند و مسئولین آتو گرفتن خستگی رو به تنمون نشونده بود؛یکی ازدوستام میگفت ماهدفمون برگزاری یه جشن مفید بود و مناسب حالا که اونا پیش قدم شدند چرا ما پاپس بکشیم...روزای قشنگی بود...روز آخر بدجوری کارا گره خورده بود مداح بدقولی کرده بودو هنوز کارتهای جایزه که باید توی پذیرایی ها میزاشتیم نرسیده بود از طرفی هم برنامه سرویسا ناهماهنگ شده بود...فشار کارا خستمون میکرد،ولی از طرفی دلم رو شهرمون جا گذاشته بودم...همون شب آخر بود که داداش زنگ زد و گفت پاشو بیا تهران!تازه دلیل بیماری ابوالفضل رو کشف کرده بودند-گفتم کشف چون تا اونروز ابوالفضل اولین نمونه از این بیماری بود که توی ایران گزارش میشد-فهمیدن اسم بیماری و دلیلش همان و نامیدی برای بهبود و خلاصی از بیمارستان همان...اصرار خانواده برای رفتن به تهران همان و گره خوردن کارای جشن و قولی که داده بودم تا آخر بمونم و کمک کنم همان...روز سختی بود...مجبوربودم دور از همه برای عزیز دوماهه م اشک بریزم و جلوی جمع شاد باشم و کارا رو اداره کنم...دیگه حال خودم رو نمیفهمیدم...شب آخر دلم بدجوری هوای حرم خانم رو کرد...سال قبلش همچین روزایی قم بودیم-فکر کنم یه بار نوشتم در مورد اون سفر- وحالا مردد بودم که برم یا بمونم...دیدن ابوالفضل و زیارت حرم هواییم میکرد و قولی که داده بودم و مسئولیتم پابندم کرده بود..اونشب تونستم فقط دلم رو به زیارت ببرم و حرفای دلم رو به پای ضریح بریزم...عهد بستم وخواستم

روز میلاد برای من حس قبل رونداشت...از صبح درگیری شروع شد؛یکی روفرستادم برای تحویل کارت،چندتایی هم برای بسته بندی پذیرایی ها ،خودم و چندتای دیگه هم رفتیم سالن ورزشی دانشگاه-محل برگزاری-برای تزیینات...یه سالن بزرگ و ماچند نفر مونده بودیم چطوری تزیینش کنیم-البته برادرا پارچه و تور و سیستم صوتی رو نصب کرده بودن-ولی حدود 300-200تا بادکنک مونده بودکه باید هم باد میشد هم نصب؛بادکردنشون یه مصیبت بود نصب کردن یه مصیبت دیگه-از هر 10تایی که باد میشد 1-2تا میترکید موقع نصب هم 2-3تایی رووش-تازه شانس میاوردیم اگه بعد از نصب خودبخود نمی ترکیدن؛اونوقت هم وقتمون تلف میشد هم اعصابمون داغون هم نفسمون توانایی نداشت...(یه بار رفتم از بادکنکهایی که بچه ها بادکرده بودن وول کرده بودن وسط سالن چندتایی بردارم و نصب کنم؛تاخم شدم اولی رو بردارم ترکید،رفتم سراغ بعدی اونم ترکید!!!همینطور سومی و چهارمی!!!ابه دستم نگاه کردم چیزی نبود!با عصبانیت یه لگد محکم به پنجمی زدم!!!اونم ترکید؛حالا هم عصبانی بودم هم ...همه خندشون گرفته بود)...تاغروب درگیر بودیم؛ازاونجا بچه ها رو یسره فرستادم همراه سرویسا برن خوابگاههای مختلف دنبال بچه ها...فقط به اندازه یه نماز خوندن وقت داشتم..بی سیم رو که دادن دستم علنا جشن شروع شد-بی سیم فقط برای هماهنگی با برادرا بود-کم کم بچه ها میومدن اول از خوابگاه خودمون بعدم خوابگاههای پسرا و بچه های شهر؛کارای داخل سالن و جمع وجورکردن رو داده بودم به چندتا از بچه ها که کارام کمتربشه...از همون دقایق اول موبایلم یه سره زنگ میزد،مسئولین خوابگاههای شهر بودن که همشون سرویس میخواستن،ماشالله یکی دوتا هم نبودن هرکدومم چندبار زنگ میزدن-اونم از خوابگاههایی که اصلا توی لیست مانبود که سرویس بره براشون-موبایل توی یه دستم همیشه در حال زنگ زدن بود،اوندستم هم بی سیم و آقایی که هی میومد روی خط کارا رو هماهنگ میکرد(یه بار داشتم با موبایل باسرپرست یکی از خوابگاهها صحبت میکردم؛با بی سیم تماس گرفتن گفتن پذیرایی رو تحویل بگیریم،همین حین یکی از بچه ها اومد گفت کاری داری انجام بدم،بهش گفتم با سرویس برو دنبال پذیرایی ها!!!بنده خدا دهنش وامونده بود؛حالا هم دستم رودکمه بی سیم بود هم اون سرپرست پشت خط موبایل!!!..)...یه ساعت بعد اوضاع آرووم شد و تونستم یه گوشه ای بشینم و آرووم بگیرم..روز عجیبی بود برام،لبام میخندید و چشام اشک میریخت...بغض راه گلوم رو بسته بود و شادی توی دلم خونه کرده بود...جسمم توی سالن بود و روحم قم و دلم کنار تخت ابوالفضل...اصلا حالم رو نمیفهمیدم...آخرشب بعد از برنامه تمام تنم کوفته بود،توی دلم غوغا بود-این جشن مورد قبول خانم بوده؟-...سند قبولی رو که دستم دادن یه حس خوبی داشتم...اونروز فقط یه چیز از خود خانم معصومه(س) خواستم...تا سال آینده میلادتون ابوالفضل من شفا گرفته باشه...یعنی میشه؟؟؟...فقط چند روز مونده...خانوم عهدمون یادتونه...زیاد نمونده ها...

به قوا بعضی ها پی نوشت یا زیر نویس:خیلیا میگفتن حال و هوای وبلاگم همیشه غصه دار و غم ناکه...نمیدونم خیلی سعی کردم اینبارشاد بنویسم امیدوارم اینطور شده باشه.

حال ابوالفضل هم خوبه،هنوز بستریه دیروز ازش نمونه گرفتن ببینن پیوند موفقیت آمیز بوده یانه...اگه جواب مثبت باشه مرخص میشه...آخر آخرین امیدمون....



  • کلمات کلیدی :
  •  ●کهکشان امیدشنبه 86 مهر 28 - ساعت 11:26 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    اینبار اومدم ولی نه مثل دفعه های قبل برا نوشتن از بی قراری های دلم...اینبار مینویسم ولی برای بیقراری های یه خانواده برای عزیز دلشون...اینبار مینویسم ولی برای طلب همدردی برای درد دلبندشون...اینبار دست به قلم شدم برای به تحریر در اوردن بیقراری های دل یه مادر در فراق جگرگوشش...اینبار دلم دلبسته دل شکسته مادری شده که تمام دلخوشیش به دلداری های خانواده بود...اینبار اومدم تا دوباره از عزیزی بگم که اگه روزی نبودش رو ببینم دلم برای همیشه تنگش میشه...

    توی این مدت کوتاه تمام زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای داد با اومدنش شادی رو اورد و غم رو همراه همیشگی دلامون کرد...توی این یکسال به اندازه تمام امیدها مناجاتمون رو پرمعنا کرد...اومد و حالا رفتنش رو برامون سخت کرد...قصد نوشتن دوباره یه تقدیر سخت رو ندارم...

    تاحالا چندین بار دیده بودمش،توی یه اتاق کوچیک، سر ودست باند پیچی شده و حتی بدن خونی و بی حالش رو دیده بودم ...ولی اینبار فرق میکرد ...بعد از یه روز طوفانی و سخت...با ایستادن قلبش،نفسهامون از شمارش افتادند و توانهامون به بی رمقی رسیده بود و ابر چشمامون دیگه نم نم نمی بارید،طوفان دلهامون سیلابی شده بود‍...ولی لطف الرحمن شامل حالمون شد و مرغ دل پرکشیدش رو دوباره به همه ما ودیعه داد و اولین ضربان قلبش گرمای نفسهامون رو معنا داد و توان رفتمون رو قوت دوباره ای بخشید...بازگشت کبوتر دلش امید دوباره رو نوید میداد...دیدنش برای لحظه ای هم غنیمتی بود...ولی امان از همون لحظه...تاحالا جانبازای زیادی رو مهمون این تختها دیده بودم ولی دیدن ابوالفضل یه ساله طاقت میخواست که از من ساخته نبود..دیدنش همان و بیتابی همان..ابوالفضلی که هربار مارو میدید برای اینکه بیاد بغلمون بیتابی میکرد ولی اینبار ساکت و بی رمق فقط خیره نگاهمون میکرد...لبای ترک خوردش،دستای کیود وسیاهش،بدن سوراخ شده و خونی و چشمای بی رمقش؛آتیشی بود به دلهامون...شراره ای برای وجود پراز آشوبمون...دریغ از لبخندی که هدیه راهمون کنه و دلخوشی آهمون باشه...یه ساعت خیره نگاهمون کرد و اشکبار نوازشش کردیم...فرو بردن بغض سخت بود...مثلا برای روحیه دادن به خواهرم رفته بودیم ولی ابوالفضل روحیمون رو ربوده بود...نوشته خواهرم که به دیوار زده بود توان همه رو طاق کرد و اشک رو همنوای قلبمون...«پرستوی سفیدم پرمزن مرو مادر/ دل از تو نبریدم، پرمکن مرو مادر» ...چشمای سرخ و لبخندای زورکی و لب برچیدن الکی سلب روحیه بود...خدا میدونه دلم میخواست وقت ملاقات تمام شه و یه دل سیر گریه کنم...زار بزنم وضجه بزنم...تنها زمزمه وداعمون اشکهامون بود...غوغایی بود توی دلهامون...تاحالا اشک پدرمو ندیده بودم...نماز اونشب رو به امید شفای ابوالفضل قامت بستم و زیارت رو به امید شقاعت زمزمه کردم...

    صبح که بابا و علی آقا رفتند برا آزمایش...دل توی دلم نبود...هر آن منتظر خبرای بد بودیم...ولی...«انمه خودشون نجاتش دادند؛دعاها درحقش اجابت شده،هفته سختی رو پشت سر گذاشته ولی دیگه مراحل سختش تمام شده و اگه یه کم دیگه تحمل کنه ،تمام میشه»...این جملات آوار ناامیدی و یاسمون رو ویران کرد و بارقه های امید دوباره جوانه زدند...باز هم سحاب رحمت شامل حال هم نام باب الحوایج ما شده و باز هم امید مهمون دوباره دلهامون شده...

    ...هنوز هم ابوالفضل به بدرقه دعاهاتون محتاجه...و هنوز هم چشم برای نجواهای عاشقونتون



  • کلمات کلیدی :
  •  ●معنای غربتدوشنبه 86 مهر 9 - ساعت 3:19 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    دوباره دست به قلم بردم.بعد از یه دوریه یه ماهه...اینروزا خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه؟...اینکه چی بنویسم و چرا؟!!!...این شبا و این روزا بهونه برا نوشتن زیاد بود؛مهمونی خدا،میلاد غریب مدینه،شبای قدر،آخرین نماز امیرکوفه،آخرین شب علی و باز گشت بیقراریهای مدینه...و دلیل آخرم...

    پای دلم رو اینبار قفل در کلبه احزانم کرده بودم که بهانه ای برای پرواز نداشته باشه،اینبار پنجره های دلم رو بستم تامبادا این دل دوباره چشمش به بیرون بیافته و هوس پرواز به سرش بزنه...نیمه رمضان حتی چشماشم بستم تا ندیدن بقیع دلیلی برای خونه نشین کردنش باشه،گرچه این دل عاصی تر ازاینا شده و اینبار با پای بسته هوای پرواز داشت،اینبار از روزنه های تاریک هم هوای مدینه رو استشمام میکرد،اینبار نه باچشم باز که چشم بسته هوای پرواز کرده بود،اینبار هوای پرواز نداشت هوای خاکی شدن به سرش زده بود اینبار هوای غلت خوردن تو خاکهای بفیع رو کرده بود نه پرواز تو اوج آسمون...اینبار...اینبار خون خورد و دم نزد،اینبار اشک ریخت و سکوت کرد...

    آزموده را آزمودن خطاست!!!...دیگه ایندفعه نمیشد اسیرش کنم،دیگه نمیشد کبوتر دلم رو به هوای پرواز رها کنم...دیشب بی بال و پرش کردم که راهی برای پرواز نداشته باشه...دیشب دوباره زنجیرش کردم به گیره در...ولی فقط یه صحنه ازون جعبه جادویی کافی بود تا این دل دیوونه حرم بشه..فقط یه تلنگر بس بود برای دل رو به سیم آخر زدن و دیوونه دیوونه شدن یه دیوونه زنجیری...اونقدر خودش رو به در کلبه کوبید تا محراب دلش خونی شد...تازه بهوونه ای شد برای پرواز...یه دل خونی به رنگ امشب کوفه...یه دل خونی به رنگ محراب مسجد...یه دل خونی به رنگ شمشیراشقی الاشقیا...یه دل خونی به رنگ یه فرق شکافته...
    *****************************************

      غم فراق با کربلا هنوز تسلی پیدا نکرده بود...به وسعت اشکهام فاصله بود تا رسیدیدم نجف...نه زمان رومحاسبه کردم نه مکان...فاصله به وسعت 20 سال سکوت بود...و زمان از خلافت سید الاوصیاء بود تا شهادت سید الشهداء...بعد از کربلا چشمام رو بستم تا تصویر آخر از جلو چشمم محو نشه و اینبار رایحه یاس به استقبال اومده بود و نوید دیدار دوباره رو میداد...تمام حواسم رو توی چشمام متمرکز کرده بودم تا غیراز علی نبینم...واژه ها برای توصیف ردیف شده بودند..علی،شجاعت،علی،دلاوری،علی،اسدالله غالب،علی،حیدرکرار،علی،فاتح خیبر،علی،تمام ایمان،...ولی...امان از این چشم...این گنبد گویای کدوم علی بود...واژه ها توانایی معنا نداشتند...الاّ یه واژه...علی...معنای غربت...


    این گنبد و این صحن گویاترین معنا برای غربت علی بود...برخلاف کربلا که برای دیدن ضریح پرپر میزدم اینبار دلم میخواست یه گوشه از صحن بشینم و فقط به این گنبد چشم بدوزم،ولی هرچی بیشتر نگاهش میکردم دلم بیشتر میگرفت..دیدن اوج غربت در برابر اوج صلابت طاقت میخواست...این صحن خلوت و این گنبد خاک گرفته حرف براگفتن زیاد داشت...گلدسته های از زمین تا آسمون کشیده این بارگاه به اندازه 14قرن سکوت حرف داشت...کبوترای این صحن هوای پرواز نداشتند...هرگوشه این صحن صدها دفتر حرف داشت...پای جسمم به پای دلم مجال موندن بیشتر نمیداد و چشمهام برای دیدن ضریح بیتابی میکردند...این بیتابی دوام زیادی نداشت و کنار اولین درب ضریح هویدا بود،هیچ وقت مسافت صحن تا ضریح رو نمیشمردم ولی قدمهام به تعداد انگشتهای دستامم نرسیده بودندکه به رواق اصلی رسیدم...ستونهای جسمم توانایی تحمل حجم بغض فرو خورده ام رو نداشتندو در آستانه در خم شدند...چشمهام تاب دیدن ضریح مولی رو نداشتندو مثل همیشه پشت پرده اشکهام خودشون رو گم کردند...زمزمه مولای یا مولای تنها جملات سلامم شده بودند و پیشانی بر خاک ساییدن تنها ادب زیارتم... نم نم قطرات بارون دلم هجا به هجای زیارت مطلقه ام شده بودند...زمان برای زیارت دل زیاد بود و مجال برای واگویه درددل اندک...
    ****************************************
    وبهونه اصلیم برا دوباره نوشتنم...این شبا چشم امید خیلیا به لبای من و شما دوخته شده که مبادا از یاد ببریشون...واین روزا دل من اسیر یه بیمار شده...یه بیمار کوچولو درست شب بعد از تولد یک سالگیش به این امید دوباره روونه بیمارستان شده که اینبار طلسم درد بی درمونش شکسته میشه و بالاخره با پیوند مغز استخوان پرونده چله نشینی بیمارستانها رو برا همیشه مختومه میکنه...تاحالا دیده بودم جانبازهای شیمیایی رو تو اتاق ایزوله نگه دارند و با شیمی درمانی معالجه کنن ولی ندیده بودم یه بچه شیرخوار هم مهمون این اتاقها بشه...سخته برامون...دعا کنید تنها روزنه امیدمون خاموش نشه...تا 15 مهر چشم امیدمون به دستای تمنا دوخته شده...



  • کلمات کلیدی :
  •  ●حلال کنید...جمعه 86 شهریور 16 - ساعت 2:48 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    نمیدونم اینبار چه بهونه ای باعث شد که بنویسم ولی میدونم اینبار بهونه نوشتنم برای اینه که دیگه ننویسم...توی این مدت خیلی باخودم کلنجار رفتم که بنویسم بانه؟برم یا بمونم و ادامه بدم؟...اینبار اومدم که غزل خداحافظی رو بخونم ...اینبار دیگه مرغ دلم هوای پرواز نداره...پراشو بریده و نشسته وفقط نظاره میکنه..به گذشته به اون دور دست...به اونروزایی که به بهونه سفر عشق نوشتن رو شروع کرد وحالا بدون بهونه باید دست بکشه...نمی دونم شاید مثل بعضیا  فکر کنید که بریدم یا جازدم؟...میدونم دلیلش هرچی باشه دل بریدن وجازدن نیست...من به بهانه کسی نیومدم که بی بهانه برم...میدونم به همون بهایی که اومدم هنوزم پایبندم و به اینراحتی ازدستش نمیدم...خیلی سوختم تا بهای خادمی رو بدست بیارم؛اگرچه هنوزم لایق نیستم ولی تمام دلخوشیم همینه...هنوز  اونقدر هم دلمرده نشدم که جابزنم یا از جایی دل ببرم تمام دلخوشیم همینه....

    نمیدونم شاید مثل بعضیا فکر کنید که راهم،هدفم رو گم کردم و وظیفه وتکلیفم رو فراموش کردم...نمیدونم شاید حق با شما باشه...من هنوز نو وظیفه اولم که بندگی محض خداست موندم چه رسد به باقی...شاید راهی رو که از اول باید میرفتم به بیراهه کشوندم...شاید هدف اصلیم پشت نقاب وبلاگ و خاطره نویسی گم شد...شاید سرمشقامو خوب دیکته نکردم که اینهمه اشتباه نداشته باشم...شاید به وظایفم به عنوان یه آدم،یه مسلمون حای یه شیعه ایرانی درست ادا نکردم...شاید حق باشماست که تو دنیای جنگ تمدنها و اسلام ستیزی و وهابیگری وشیعه گریزی من به چندتاسفر دلخوشم و دارم برای اونایی مینویسم که ندیده از من جلوترند و نشنیده مقدمتر...شاید حق باشماست که باید نوع نوشتنم رو عوض کنم و به جای نوشته ادبی(البته نوشته های من کجا و ادب گفتن و نوشتن از آل الله کجا؟!) در مورد مباحث اعتقادی و اصولی و...بنویسم...شایدحق باشماست وگرنه اینهمه کلاس وهمایش و نشستهایی که رفتم و ار حضور اینهمه اساتید کشوری و لشکری استفاده بردم کجا باید ارائه بدم،حیف پول بیت المال که صرف من شد؟!!!....

    نمیدونم شاید مثل بعضیا فکرکنید که دیگه نوشته هام رنگ و بوی سابق رو نداره...دیگه حال و هوای بهاری دلامون رو باروونی نمیکنه...نمیدونم شاید حق باشماست دلی که دیگه برای دلخوشی خودش ننویسه دل نیست!...این دل یه روزایی تمام عشقش گفتن و نوشتن از بهترین نقاط کره خاکی بود؛حالا دیگه برای خودش نمینویسه...یه روزایی فقط دنبال بهانه ای بود که از کربلا بگه ولی حالا حرف کم اورده که بگه...نه به این دلیل که حرفاش تمام شده نه!!!...اینبار مهرسکوت به لب زده تا دیگه حرفی نزنه...چون دیگه طاقتشو نداره...یه روزایی وقتی اسم بقیع رو می شنید دلش کبوتری میشد تابام بقیع پر میکشید ولی الان دنبال بهانه ای میگرده تا از بقیع بگه دنبال یه دل عاشق میگرده تا پروارش بده به اوج بقیع...یه روزایی وقتی چشمش به ضریح کربلا میخورد هوای دلش طوفانی میشد چشمه اشکش میجوشید ولی اینروزا دلش میخواد چشم دل عشاق رو ابری ضریحی کنه سرچشمه تمام اشکهاست...یه روزایی این دل وقتی دست به قلم میبرد و فقط برای خودش مینوشت غبار غم دلنواز جانش بود ولی الان با هر رقص قلم غبار غربت دلآزار روحش شده...این دل خیلی ار خودش فاصله گرفته...شاید یه سفر لازم باشه تا خودش رو به یادش بیاره...یه سفر اجباری به تمام دلتنگی هام...نمیدونم چقدر طول میکشه فقط برام دعا کنید اونقدر دلخسته و دلگیر نشم که دیگه روی برگشتن نداشته باشم...

    التماس دعا ....یازهرا



  • کلمات کلیدی :
  •  ●سرور آل اللهسه شنبه 86 مرداد 2 - ساعت 10:52 صبح

    دلنوشته خادم الزهرا

    امروز که به تقویم نگاه کردم تازه فهمیدم چند هفته شده که حال وحوصله نوشتن نداشتم وچند روزه که دنبال بهانه ای برای نوشتن میگردم...توی این چند روز چندین بار اومدم که بنویسم ولی هربار فقط به صفحه چشم دوختم و با تمام بی میلی صفحه روبستم وموکول کردم به فردا...نمیدونم چندتا فردا گذشت تا بالاخره مشغول نوشتن شدم...امروز که به تقویم نگاه کردم تاره فهمیدم چه مناسبتای مبارکی میان و میرن و من نشستم و فقط نگاه میکنم...

    اینروزا ایام سرور و شادی اهل بیت بوده وهست...امشب و فردا مدینه غوغاست...آخرین اهل کسا امشب ولادت آخرین دردانه رو نظاره میکنه...کوچکترین عضو 5تن امشب شاهدمیلاد کوچکترین شهید کربلاست...مظلوم کربلا ظهور مظلومترین شهیدنینوا رو به نظاره نشسته...امشب حسین شادمان از میلاد آخرین یاور کربلاست...امشب حسین بن علی ولادت علی بن الحسین‏‏‏‏‏ رو جشن گرفته...اباعبدالله علی اصغر رو به دست گرفته در گوشش آرووم زمزمه میکنه ... خوش اومدی به این دنیا!خوش اومدی به مدینه الرسول!خوش اومدی به دوران خفقان آل الرسول!خوش اومدی به دنیایی که برای جدت علی ذره ای هم ارزش نداشت!خوش اومدی به دنیایی که خوارشمردن اهل بیت ونفرین به وصی رسالت افضل اعمال شده!خوش اومدی به دنیایی که غصب کردن حق وارث نبی فضیلت شمرده شده!خوش اومدی به دنیایی که وعده خلافت بهانه ای برای انکار امامت شده!خوش اومدی به دنیایی که جام زهر همدم تنهایی برادرم شده!خوش اومدی به دنیایی که حرم امن الهی دستخوش غاصبین شده!...علی کوچک سختی بار رسالت،زخم داغ مدینه،صبروسکوت ولایت،حلم ورضایت امامت وجهاد وایثارشهادت را درچهره پدر به نظاره نشسته...سینه پدر محرم هزاران درد شده و بهترین مامن علی اصغر میشود...از روز تولد تا روزعاشورا...حتی تا روز قیامت...سینه پدر مولد ومدفن علی میشود.... ...
    ***********************
    وباز هم مدینه غوغاست ولی اینبار در خانه علی بن موسی...بالاخره بعد از سالها انتظار فضای خانه را طنین گریه نوزادی از تبار آفتاب گرمابخشیده...بالاخره محمد نورچشمان علی گردیده...نسل امامت در شجره علی شاخه ای دیگر زده ونهال ولایت را جوانه ای دیگر طراوت بخشیده...عصوه جود وکرم از خاندان رضا وسخا نموده شده...مدینه بازهم شاهد تجلی کودکی دیگر از تبار رسول گردیده...محمد در آغوش علی به آسمان مدینه چشم گشوده وگوش به نجوای پدر....محمد تو احیاگر دین نبی خواهی بود!محمد تو وارث علم علی خواهی بود!محمد تو جانشین مسموم زهر جفا خواهی بود!محمد تو خلف برحق شهید مظلوم عطشان خواهی بود!محمد تو وصی مصحف سید الساجدین خواهی بود!محمد تو رازدار علم باقرالعلوم خواهی بود!محمد تو پرچم دار مذهب صادق آل عبا خواهی بود!محمد تو مرهم زخمهای کاظم ستمدیده خواهی بود!محمد تو نورچشمان و تنها امید ضامن آهو خواهی بود!محمد تو مونس شبهای تنهایی پدر در غربت خواهی بود...محمد تو تنها پناه پدر بعد از خالق ارض و سما خواهی بود....محمد...محمد...محمد
    چه سری ست که میلادت در میان ولادت دو علی ست...ازعلی اصغر تا علی اعلی...همانند جایگاهت که پدر وپسر دو علی میباشی...ابن العلی و ابوعلی...
    ************************
    ...وسکوت مکه را آوای مبهمی میشکند...یعنی فاطمه را چه شده؟!آنچا دیدیم معجزه بود یا خواب؟!!شاید هم کابوسی هولناک؟شاید افسانه ای بیش نبود؟!!!...شکافته شدن دیوار کعبه محال است!هیچ راهی برای نفوذ به درون خانه نیست...درب کعبه فقل شده..گویی کعبه مکعبی شده که راهی برای نفوذ به داخل نداشته و ندارد....
    انتظار والتهاب اهالی مکه را تداوم نوری از آسمان به زمین پایان میبخشد...فاطمه از همان راهی که وارد شد از کعبه خارج میشود...باکودکی درآغوش...کودکی به زییایی ماه امشب...به درخشندگی خورشید امروز...وبه زلالی آب زمزم...به استواری کوه صفا...به استقامت کوه مروه...به قداست مقام ابراهیم...و به عظمت کعبه...کودکی از فرزندان هاشم،از نوادگان اسماعیل،از تبار ابراهیم...کودکی وارث مقام ابراهیم،عزت اسماعیل وشرف هاشم...
    کودکی برای میزان حق وباطل...سنجش صبر و رضا...وشناسای صراط مستقیم...تعبیرحبل الله متین و عروه الوثقی دین...

    *************************

    ان شاءالله روز میلاد آقا امام علی مهمون آقا امام رضا هستم...اگه لایق باشم نائب الریازه دوستان هستم...التمای دعا یازهرا    



  • کلمات کلیدی :
  •  ●معنای مهرچهارشنبه 86 تیر 13 - ساعت 5:54 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    «هنگامی که آدم و حوا داخل بهشت فردوس شدند, چشمشان به خانمی افتاد که بربساطی ازبساطهای بهشت است, برسرش تاجی ازنور و درگوشش دو گوشواره از نور است واز نورجمالش بهشتها نورانی است. آدم پرسید: جبریل! این خانمی که ازنور جمالش بهشتها برافروخته و نورانی است, کیست؟ جبرئیل گفت: او فاطمه, دختر محمد پیامبری ازفرزندان تواست که در آخرالزمان می آید. سپس آدم پرسید: این تاجی که برسرش هست چیست؟
    عرض کرد: شوهرش علی بن ابیطالب است. پرسید: دو گوشواره ای که بر دو گوشش آویخته شده, چیست؟
    عرض کرد: دو فرزندش, حسن و حسین هستند. سپس آدم فرمود: جبرئیل! آیا ایشان قبل از من خلق شده اند؟
    عرض کرد: ایشان چهار هزار سال پیش از آفرینش تو, در فشرده علم الهی موجود بوده اند.»

    و فاطمه یگانه دری بود که هزاران سال پیش از میلاد در گنجینه علم الهی مخفی بود ....یاس سفید محمدی و یاس نیلوفری حیدری مقدمت گلباران

    ***************************

    وامشب نفس در سینه زمین سنگینی میکند؛آسمان از شمارش ستاره ها به تنگ آمده پولک های نقره ای در پیراهن سیاه شب خودنمایی میکنند،گویی تمامی ستارگان به تماشای زمین نشسته اند تا شاهد هبوط دردانه الهی بر جبال نور باشند؛شمیم شب بوها را رایحه یاس بی ارزش کرده؛جلال کعبه را جمال عطای کثیر الهی محو کرده،زلالی زمزم را جاری کوثر بی رونق کرده، تلالؤ ماه را نور وجیهه الهی کمرنگ کرده، صفای مروه را ظهور مرضیه بی بها کرده، مکرمت مکه را نزول مبارکه افزون نموده، نجوای فرشتگان را مصاحبت محدثه معنا بخشیده، زیبایی حوریان را جمال حورا الانسیه اثری دیگر داده، علم اولیا را حضور عالمه فاضله دریچه دوباره ای گشوده، تدین عابدین را نیایش تقیه زکیه عینیتی دیگر باره عطا نموده، شهادت شاهدان مقرب را عروج صدیقه شهیده شهد شیرینی چشانده، نور رسالت را چراغ بنت الهدی منورتر فرموده، هدایت بشر را میلاد بشری بشارت دوباره ای داده، حب رب را حضور محبوبه محجوبه حلاوتی دیگر داده، ومعنای خلقت را میلاد فاطمه زهرا رنگ وبوی دیگری معطر کرده، مهرو عطوفت مادری را ام الحسنین با لطافت دوباره ای لطف داده، و رایحه بهشت را ریحانه النبی شمیمی مصفاتر بخشیده، زمین و زمان را این مولود معنای دیگری اعتبار داده..............

    *******************************************

    امروز روز مادر نامگذاری شده شاید بهونه ای بشه تا سالانه حداقل یه روزش رو به مادرامون فکر کنیم...شاید بهونه ای بشه تا هر سال حداقل یه روزش رو برا مادرمون اختصاص بدیم...شاید بهونه ای بشه حداقل یه روز از سال بشینیم و به مادرمون خوب نگاه کنیم،به خط ابروهاش که خط مهر رو نشون میده،یه خطوط عشق نقش بسته روی پیشونیش، به لبهای مهربونی که هرشب لالایی عشق رو نجوا میکرد،به چشمان دریاییش به زلالی آسمون محبت، به دستایی که گهواره طفولیتمون بود، به قد رعنایی که باگذر زمان نردبان ترقیمون شده خیره بشیم و درک کنیم وسعت مهر وعشق چقدره؟...شاید بهونه ای بشه تا حداقل یه روز از سال برای یه بارم شده دست مادر رو ببوسیم ، بهشت رو به بهای عشق مادر بیعانه بدیم....

    *******************************************
    .....وخلاصه کلام مادرم از راه دور روی ماهت رو میبوسم.....میدونم دعات تاهمیشه عمرم همراه و پشتیبان منه....کاش میشد تمام وجودم رو که از چشمه زلالت سرچشمه گرفته کادو میکردم و برات میفرستادم....



  • کلمات کلیدی :
  •  ●ام العباسسه شنبه 86 تیر 5 - ساعت 10:59 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

     

    نمی دونم چرا امروز تصمیم گرفتم بنویسم...ایام فاطمیه تمام شد...امسال از بس درگیر درسا بودم نفهمیدم کی اومد وکی رفت...ولی امسال شبای فاطمیه یه حس دیگه ای داشت...شبای فاطمیه من، ابوالفضلی شده بود...نمی دونم چرا ولی احساس میکردم این ایام با حزن ابوالفضل گره خورده...بوی یاس با بوی سیب عجین شده بودم...امسال با تمام وجود احساس میکردم فاطمه مادر ابالفضله....حسرت از دست دادن شبای شمیم یاس روی دلم سنگینی میکرد...دیروز یه نگاهی به تقویم انداختم...5شنبه وفات ام البنین....

    بی اختیار دلم پرکشید تا بقیع...پشت میله های بقیع...درست روبروی قبر ام البنین...یادش بخیر اونروزایی که تنها مقرم مقام ام البنین بود...یادش بخیر اونروزایی که به بهانه قبر بی نشون خانووم روونه بقیع میشدم و اشک هامو به پای قبر خاتون روونه میکردم...یادش بخیر هرروز به بهانه زیارت ام الحسنین مفاتیح رو باز میکردم و آخرش با زیارت ام البنین ختمش میکردم....یادش بخیر اونروزایی که به یاد کربلای ارباب دلتنگ علقمه میشدم...یادش بخیر اونروزایی که به خورشید مدینه زل میزدم و عطش کربلا رو برای خاتون  واگویه میکردم...یادش بخیر اونروزایی که زیارت عباس رو کنار ام العباس زمزمه میکردم...یادش بخیر که زیارت عاشورا رو برای خاتون نجوا میکردم...یادش بخیر که وقتی سر روی سنگ مرمرهای داغ بقیع میذاشتم یه ندایی از ته دلم فریاد میزد غریب مادر....یادش بخیر وقتی به یاد حرم شیرخدا مناجات حضرت رو میخوندم یکی آرووم آرووم صدا میزد علی علی....یادش بخیر....

    یه هفته به دنبال قبر مخفی ویروون بودم و آخرش کنج بقیع با نام ام البنین آرووم میگرفتم...ایام فاطمیه اونسال برام رنگ حسین داشت...شبای فاطمیه به یاد مادری سوختم که در فراق حسینش شب وروز اشک ریخت...وامشب...شب وفات خاتون ام العباس برای من رنگ و بوی حسینی داره...نمی دونم این چه سرّیه که ابوالفضل حق فرزندی فاطمه رو ادا کرد و ام العباس حق مادری روبر حسین به کمال رسوند...این مادر وپسر عصوه تمام عشقند ومعرفت...الگوی بارز گذشتند ووفا....تصویر کمال صبرند ورضا...

    ...امشب علی وفاطمه در آستانه بهشت منتظر حضور ام البنین اند و حسنین و زینبین در شعف دیداری دوباره...عباس همدوش 3برادر، به نظاره حضور نشسته...امشب پلی از نور از زمین بقیع به سوی آسمان مدینه عطرافشان وجود اوست...غم دوری پایان گرفت ...همه خانواده علی در انتظار عروج ام البنین لحظه شمارند....بهشت مهیای مهمانی ست...عرش آماده فرش گسترانی....بالاخره ام البنین به آرزو میرسد...حضور در کنار بانوی عرش وزمان....

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • <      1   2   3   4   5   >>   >
     ●لیست کل یادداشت های این وبلاگ
     

    یکشنبه 103 آذر 4

    برای تعیین شهر خود روی کادر کلیک نمایید.
    اعلام اوقات شرعی براساس ساعت
    رایانه‌ی شما می‌باشد.
     

    d خانه c

     RSS 
     Atom 

    d شناسنامه c

    d ایمیل c

    کل بازدیدها:180920
    بازدید امروز:18
    بازدید دیروز:12


    درباره خودم

    تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
    خادم الزهرا
    یه غریبه...یه بازمونده...یه مجنون دیار جنون...یه زائر حرم عشق...یه


    لوگوی وبلاگ


    کبوترای آشنا

    عاشق آسمونی
    انتظار
    مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
    شکوفه نرگس
    مبادا روی لاله ها پا گذاریم
    PARANDEYE 3 PA
    لب گزه
    حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد
    شلمچه
    .: شهر عشق :.
    کربلای جبهه ها یادش بخیر...
    منطقه آزاد
    دوستدار علمدار
    پاک دیده
    حرم دل
    شهدای دفاع مقدس
    چفیه
    @@@ استشهادی @@@
    نگاه منتظر
    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
    پر شکسته
    قافله شهدا
    حب الحسین اجننی
    پیامبراعظم(صلی الله علیه و آله)
    تخیّلات خزان‌زده یک برگ بید
    امیدزهرا
    کشکول
    شمیم
    نافذ
    ولایت علیه السلام
    شهید سید محمد شریفی
    آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
    وکذلک نجزی المحسنین
    نقد مَلَس
    تخریبچی دوران
    عاشقان علی و فاطمه
    ازیک روحانی
    نسیمی از بهشت ...
    قدرت شیطان
    یاران
    راز و نیاز با خدا
    تا ریشه هست، جوانه باید زد...
    حسین جان (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست)
    خلوت تنهایی
    داغ عشق
    و خدایی که در این نزدیکیست
    عشقی
    ایران اسلام
    دنیا به روایت یوسف
    یک قدم تا پشت خاکریز
    دختر و پسر
    خدای که به ما لبخند میزند
    سایه تنهایی


    وضعیت من در یاهو

    دسته بندی یادداشت ها


    اشتراک در خبرنامه

      با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ با‌خبر شوید.