شبانگاهی ست و مسلم سرگردان کوچه های بی سرانجام کوفه،هرلحظه سربر دیواری می نهد،در تاریکی شب دارالخلافه کوفه مجمع نامردانی ست که برای به خاک نشاندن سفیر حسین چاره جویی می کنند،سوسوی ستاره های آسمان کوفه سرگردانی مسلم را به نظاره نشسته اند...
شبانگاهی ست و حسین سرگردان کوچه های بی سرانجام مکه،هرلحظه سربر دیواری می نهد،درتاریکی شب دارالحکومه مکه مجمع نامردانی ست که برای به خون نشاندن سفینة النجاة چاره جویی می کنند،سوسوی ستاره های آسمان مکه سرسپردگی حسین را به نظاره نشسته اند...
این شهر در روزگاری نچندان دور ام القری اسلام بوده است،مردم این شهر در سالیان نه چندان دور برای حمایت ولایت شمشیر کشیده اند؛واکنون همان مردم درخانه های تاریک خود مخفی شده اند و وارث پیام ولایت را تنها گذاشته اند...مسلم خسته تر از همیشه به درب خانه ای می رسد؛کنار خانه لختی می نشیند،صاحب خانه را به استمداد می طلبد؛مسلم ساعتی ست که در خانه ای امن در این شهر ناامن آرام گرفته...دل مسلم امشب بارانی بارانی ست؛سجاده ای پراز عطر اقاقی پیش روی اوست و دلی سرشار از درد غربت...حرفها دارد با والای بی همتا...
این شهر در روزگاری نچندان دور ام القری اسلام بوده است،مردم این شهر در سالیانی نچندان دور برای حمایت رسالت شمشیر کشیده اند؛واکنون درخانه های تاریک خود مخفی شده اند و وارث پیام رسالت را تنها گذاشته اند...حسین دلباخته تر از همیشه به درب خانه ای می رسد،کنار درب حانه کعبه می نشیند،صاحب خانه را به استمداد می طلبد؛حسین ساعتهاست که در خانه ای امن در این شهر ناامن آرام گرفته...دل حسین امشب بارانی بارانی ست،سجاده ای پر از عطر یاس پیش روی اوست و دلی سرشار از درد غربت...حرفها دارد با والای بی همتا...
مسلم را بادست بسته به پیش حاکم می برند،درونش ولوله ای برپاست...مردم شهر بابهتی عجیب به او می نگرند،لبهای به سکوت نشسته شان حکایت از هزاران حرف دارد و ذهن آشفته کوفیان را هزاران سؤال مبهم آشفته تر می سازد...مسلم بر بلندای دارالخلافه یه آسمان بیکران الهی چشم دوخته، اشکهای روان مسلم بسان بارانی ست که از دل ابری مسلم باریدن گرفته...زمین کوفه همچون صدفی برای بلعیدن این قطرات بیتاب ست،شاید این قطرات در صدف زمین تبدیل به دری گرانبها شود!...چشمهای متعجب کوفیان به مسلم خیره مانده..مسلم را چه شده که اینگونه بیتابی میکند و خدای خویش را می خواند؟!!!
حسین احرام از تن بدر می آورد،درونش ولوله ای برپاست..حاجیان بابهتی عجیب به او می نگرند،لبهای به سکوت نشسته شان حکایت از هزاران حرف نگفته دارد و ذهن آشفته حاجیان را هزاران سؤال مبهم آشفته تر می سازد...حسین بر بلندای عرفات به آسمان بیکران الهی چشم دوخته،اشکهای روان حسین به سان بارانی ست که از دل ابری حسین باریدن گرفته...زمین عرفات همچون صدفی برای بلعیدن این قطرات بیتاب ست،شاید این قطرات در صدف زمین تبدیل به دری گرانبها شود!...چشمهای متعجب حاجیان به حسین خیره مانده...حسین را چه شده که اینگونه بیتابی میکند وخدای خویش را می خواند؟!!!
مسلم مولای خویش را می بیند که با کاروانی از بنی هاشم و انصار به سمت کوفه عازم اند،مسلم کاروانی را به نظاره نشسته که می دانند چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورد و چه روزهایی را پیش رو دارند...مسلم چشمانی اشکبار را می بیند که از بی وفایی به خون نشسته اند؛مسلم مردانی را می بیند که با لبی عطشان و قلبی سیراب کوفیان حریص را به مبارزه می طلبند...مسلم کودکانی را می بیند که بسان پدرانشان عزم میدان می کنند تامردانگی را معنای تازه ای بخشند؛ مسلم کاروانی را می بیند که از بی مهری کوفیان به ستوه آمده اند،کاروانی را نظاره می کند که پا به جایی گذاشته اند که مردمانش با نیزه و شمشیر برای استقبال مهیا شده اند..مسلم به کاروانی چشم دوخته که کاروانسالار با تنی مجروح و خونین هنوز هم باصلابت ایستاده...مسلم گلستانی می بیند که گلهایش پرپر و خونین مهمان زمین اند...مسلم خیمه گاهی می بیند پراز آتش فتنه و غروبی سرختر ازشفق خون...
حسین کاروان خویش را می بیند که با بنی هاشم و انصار به سمت کوفه عازم اند،حسین کاروانی را به نظاره نشسته که می دانند چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورد و چه روزهایی را درپیش دارند...حسین چشمان اشکباری را می بیند که از بی وفایی کوفیان به خون نشسته اند،حسین زنانی را می بیند که بالبی تشنه و قلبی سیراب کوفیان حریص را به مبارزه می طلبند...حسین کودکانی را می بیند که به سان پدرانشان عزم میدان می کنند تا اسارت و آزادگی را معنای تازه ای بخشند؛حسین کاروانی را می بیند که از بی وفایی کوفیان به ستوه آمده اند،کاروانی را نظاره می کند که پابه شهری گذاشته اند که مردمانش باسنگ و کلوخ برای استقبال میهمان مهیا شده اند...حسین به کاروانی چشم دوخته که کاروانسالار با تنی کبود و خونین هنوز هم باصلابت ایستاده...حسین گلستانی می بیند که گلهایش پرپر و خونین مهمان زمین اند...حسین خیمه گاهی می بیند پر از آتش فتنه و غروبی سرختر ازشفق خون...
دیگر مجالی نیست...دقایق آخرین نجوای مسلم را نهیبی بر هم میزند...مسلم میان زمین و آسمان زمزمه می کند"حسین میا به کوفه..."....زمین پیکر مسلم را غرق بوسه می کند...خون مسلم در رگه های این خاک برای همیشه جریان خواهد داشت...
وراهی باز می کند از دل زمین به سوی عرفات...
دیگر مجالی نیست...دقایق آخرین نجوای حسین را سکوتی غمبار فراگرفته...حسین پیشانی بر خاک زمزمه می کند"الهی رضا لرضائک وتسلیما لامرک..."...زمین پیشانی حسین را غرق بوسه می کند...اشک حسین در رگه های این خاک برای همیشه جریان خواهد داشت...
وراهی باز می کند به سوی کوفه...