سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم

 

 ●میلاد صبردوشنبه 88 اردیبهشت 7 - ساعت 11:52 صبح

دلنوشته خادم الزهرا

هوالصبار الشکور


این متنی که اینبار گذاشتم متن جدیدی نیست از دلنوشته های دو سال قبلمه؛امروز اومده بودم که به مناسبت میلاد خانوم زینب کبری(ع) بنویسم ولی قبلش سری به آرشیو نوشته هام زدم ببینم نوشته های قبلیم چیاست؛دیدم یه بار به همین مناسبت نوشتم و سیاه کردن دوباره صفحه چندان جالب نیست بخصوص که اینروزا هرکاری میکنم نمیتونم مثل اونروزا بنویسم انگار واقعا دفعات قبل این دستم نبود که مینوشت دلم بود که فرمان میداد و دستم به صفحه کیبورد قفل میشد.....به هر حال از همه اونایی که یه بار این نوشته رو خوندن عذرخواهی میکنم...فعلا دلم به نوشتن دوباره رضا نمیده...دعا کنید بتونم دوباره با دلم آشتی کنم و حرفی برای گفتن داشته باشم....التماس دعا...یازهرا....


«نمی دونم اینبار از کجا شروع کنم؟!..امشب دل هر عاشقی روونه بیت العلی میشه؛امشب عرشیان مهمان آل عبایند؛ امشب ملائک برای مهمانی سرای علی وفاطمه منتظر اذن الهی اند؛امشب ماه تنها چراغ شب مدینه وستاره ها بر بام خانه حسنین می درخشند؛امشب رسول خدا بیتاب حضور حماسه ساز کربلاست؛امشب علی بیقرار میلاد فاطمه ثانی ست،امشب فاطمه میزبان وارث علم علی ست،امشب حسن لبریز حس شادی ست و حسین منتظر ظهور اسوه صبر ورضاست؛امشب زمین وزمان شادند و همه نماز عشق را به سوی سرای زینب قامت بستند و عرشیان وفرشیان گردخانه صبر ووقار طواف میکنند؛نفس در سینه زمان حبس میشود وزمین به خود میبالد برای حضور فرشته ای از درگاه خدا....


لبخند روی لبان بهترین خلق خدا نقش میبندد و چشمان وصی نبی لبریز شادی ست،سرور زنان اهل عالم از پس آیینه زینب فاطمه را به نظاره نشسته وحسنین سرمست غرورند وسرور..صدای شادی زمین به آسمان رسیده،حتما خدا به خاطر این مولود عزیز عرش وفرش را گلباران میکند..قهقهه مستانه ملکوت را صدای ناله ای در هم میریزد...السلام علیک یارسول الله...زینت پدر در آغوش برادر آرام گرفته؛حسین امانت مادر را به او می سپارد..نجوای رسول خدا و جبرائیل با آشک همراه میشود...پرده ملکوت به کنار میرود؛زمان باشتاب به سال 61هجری میرود وزمین در کربلا متوقف میشود...«وا اماه!این کشته فتاده به هامون حسین توست»..زینب امانت مادر را به او می سپارد...


امشب مدینه غوغاست و کربلا آشوب؛مرغ دلم امشب نه هوای مدینه رو کرده نه کربلا؛دلم امشب روانه ساکتترین نقطه زمین هنگام میلاد زینبه...دلم امشب زائر زینبیه سوریه شده...


یادش بخیر چقدر زود 6ماه گذشت! درست شب نیمه شعبان بود که رسیدیدم سوریه؛ اولین رفتنم به حرم مصادف شد با نماز صبح میلاد منجی..یادش بخیر 3سال قبل نیمه شعبان کربلا بوی دیگه ای داشت،بوی نرگس...وحالا در تکراری دیگه تو زینبیه هستم...نمیخوام حتی ثانیه ای رو از دست بدم؛دلم برا دیدن گنبد پر میزنه،آرووم آرووم گلدسته های حرم خودشون رو نشون میدن،تا وارد صحن نشی لیاقت دیدن گنبد رونداری!،انگار باهرقدمی که به زمین میزارم یکی بهم میگه قدمهاتو محکم ولی باوقار به زمین بزن...تونماینده جامعه زینبی هستی...تواز دیاری اومدی که هزاران مادر برای اینکه قطره ای از دریای صبرزینب رو بچشند قطره ای اشک برای دسته گلاشون روونه نکردن،از دیاری اومدی که هزاران خواهر برادرشون رو به عشق حسین زینب روونه میدون شهادت کردند و چندساله از غم برادر روز وشب ندارند،از دیاری اومدی که حامل این پیام شدند«آنها که میروند کار حسینی میکنند وآنها که میمانند کار زینبی»..من از دیار زینبیون اومدم...


چشمم که به ضریح میافته ناخودآگاه یادضریح ارباب میافتم؛نمی دونم چرا ؟ولی اینجا بوی مدینه رو میده،اینجا برام مثل کربلا عزیزه..یه دستی روی آتیش قلبم آب میپاشه،تمام دردام یادم میره،تمام سختی هام ذوب میشه؛دلمو میسپارم به خانوم..السلام علیک یا بنت رسول الله...السلام علیک یازینب کبری...


...دیگه یه هفته گذشته؛ باید بیت آخر غزل این سفر روهم بخونم...از صبح بسط نشستم و توی حرم،آخرین نماز صبح وحالا آخرین نماز ظهر وعصر...صدای اذان که از گلدسته ها میپیچه غم تو دلم میشینه،صوت اذان برام شده تداعی گر وداع؛ دیگه نگاههای آخرم به ضریح اشک آلوده،یه هفته سفر جلوی چشمم میان،یادش بخیر اونشبایی که تا آخر میموندیم؛یادش بخیر اونشبی که با چند تا از بچه ها موندیم و داخل رواقها رو جارو کردیم وضریح رو با اشکامون شستیم،حیاط و صحن رو با مژه هامون جارو کردیم و مرمرهای حرم رو با چادرامون برق انداختیم...حال کردیم یه شب لیاقت خادمی خانوم رو داشتیم،فقط ما بودیم وخودمون،صحن خلوت خلوت شده بود و تاتونستیم با ضریح خلوت درددل کردیم،تاتونستیم ضریح رو نگاه کردیم و به گنید خیره شدیم....



وحالا این آخرین فرصته،دستمو به میله های ضریح گره میزنم ودلمو قفل ضریح میکنم...دستمو وا میکنم ولی دلمو نه! یذار تاابد قفل ضریح زینب بمونه،روحمو به طواف میفرستم،طواف صبر و رضا،طواف حجب وحیا...از تو حیاط برای آخرین بار به گنبد نگاه میکنم؛نمیدونم سلام بدم یا وداع کنم...یه شعری ورد لبم میشه؛همونی که موقع وداع با کربلا زمزمه میکردم«خداحافظ ای برادر زینب/به خون غلتان در برابر زینب/خداحافظ ای آبروی دوعالم/نگین سلیمان به حلقه ی خاتم»...توی اتوبوس چشامو میبندم تاتصویر گنبد از چشام محو نشه..چشمامو که باز میکنم توگمرک سوریه-ترکیه هستیم...پاسپورتامون کارت خروج میخوره..به همین راحتی...._»

 


  • کلمات کلیدی :
  •  ●آرامش بعد از طوفاندوشنبه 87 اسفند 19 - ساعت 10:54 صبح

    دلنوشته خادم الزهرا

    «هوالعلیم»

    امروز بعد از مدتها دوباره سراغ این صفحه اومدم  ودوباره که نه چندباره اومدم شاید با نوشتن این صفحه هم خودمو آرووم کنم هم دلتنگی هامو تمام...دوری از وب برام سخت بود نه اینکه دیگه دلیلی برا نوشتن نبود؛بلکه نمی نوشتم تا هم تنبیهی برای خودم باشه هم فرصتی برای دوباره دیدن واز نو خوندن

    توی این چندماه نمیدونم چندتا طوفان رو پشت سر گذاشتم...کابوس بیماری ابوالفضل و پیوند مغز استخونش،خاطره تلخ بیماری دوباره و فلج شدن تمام بدنش،...وبعد از این طوفانها بود که رسیدن به ساحل ارامش معنای دیگه ای داشت وقتی ابوالفضل بعد از پیوند و 3ماه بستری بودن تویه اتاق ایزوله معنای آزادی رو درک میکرد؛وقتی که بعد از یه فلج کامل ارووم آرووم دوباره به حالت عادی برگشت و راه رفتن دوباره رو تجربه میکرد...وحالا خودم بعد از اونهمه مشکلات 2-3ماه قبلم (که زندگی رو برام بی هدف و پوچ کرده بود)حالا به آرامش بعد از یه طوفان سخت رسیدم...

    تاحالا شاید شعاری بود برام یا واقعا درک نمیکردم که همه اینا بوته امتحانه...هیچ کاری نشد نداره...ولی امروز که سایه لطف خدا ور با تمام وجود درک میکنم؛به این عقیده میرسم که امتحانات خدا همیشه و هرلحظه ست و قبولی ازین امتحانات سخت و پرهزینه...هزینه ایی به بهای ایمان و صبر

    ****************************

    امروز اومدم تا تاخیر چندماهه خودمو توجیح کنم و تشکر کنم از همه اونایی که توی این مدت تنهام نذاشتند و عذرخواهی کنم از اونایی که پیام دادند و من جواب ندادم

    اگه وقتی شد حتما دوباره مینویسم...

    التماس دعا یازهرا



  • کلمات کلیدی :
  •  ●نامه ای به سیدپنج شنبه 87 اردیبهشت 26 - ساعت 2:1 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    سلام سید عزیز و بزرگوارم!

    شاید این اولین باری باشه که برای درددل با شما دست به قلم میبرم و حرفهای دام رو به صحنه کاغذ میارم…الان که این نامه رو مینویسم فکرکنم یکسالی میشه که دردامو بهت نگفتم,اونقدر دچار روزمرگی شدم که یادم رفت کسی رو که مونس تنهاییام بود!یادم رفت کسی رو که تو دیار غربت تنها امیدم بود بعد از خدا و ائمه…

    یادته سید؟!یادته اونروزی که دانشگاه قبول شدم فقط دوتا پوستر از اتاقم کندم و باخودم بردم؛یکیش عکس آقا(مقم معظم رهبری) بود و یکیشم عکست,اون عکس معصومت با پیش زمینه بقیع…زائرکوچه های مدینه شهید سید مجتبی علمدار……

    یادته عکست رو چسبونده بودم به در کمدم هروقت نگات میکردم شارژ میشدم. توی اون غربت و بی کسی شهر غریب فقط نگاه معصومت آروومم می کرد،وچقدر خوب اونروزا حضورت رو حس میکردم…یادته سید؟!یادته اونروزی که هم اتاقیام صدای ضبطشون رو بلند کرده بودند و خواننده لس آنجلسی داشت عربده می کشید؟! یادته هدفون هم فایده ای نداشت مثل حرفها و اعتراضات من؟! یادته اونروز نشستم روی تختم و با بغض نگات کردم وگفتم سید دلت میاد صدای این عربده ها جایگزین صدای محزونت باشه تو گوشم؛گفتم رضا میدی که عشق چشم و ابرو و …جانشین ذکر یازهرا بشه تو دلم؟! یادته هنوز اشکم به گونه هام نرسیده بود که فیوز اتاقمون پرید؛صدای عربده اون خواننده خفه شد…چقدر اون لحظه دلم می خواست داد بزنم سید ممنونم…

    یادته سید؟!یادته اونروزایی که تو عشق دیدن کربلا می سوختم و دیدن ضریح شش گوشه برام مثل یه آرزوی دور دست شده بود؛چقدر ضجه زدم،گریه کردم و اشک ریختم. چقدر شبا تاصبح توی تراس اتاقم تو خوابگاه با اقا درد دل کردم؟ یادته شما رو بعنوان واسطه جلو فرستادم؛ یادته چقدر التماست کردم واسطه ام بشی شاید به حرمت تو یه نیم نگاهی به من روسیاه بندازن و راهم بدن حرمشون،می دونستم اونقدر براشون عزیزی که جواب رد نمیشنوی؛ یادته قول داده بودم اگه توفیق یارم شد حتما وقتی برای اولین بار چشمام به گنبد طلایی که افتاد از جانبت سلام بدم؟!...یادته چه خوب واسطه ای بودی؟! از غدیر تاشعبان،تعداد روزها و ساعتها از دستم در رفته بود ولی ناامید نشده بودم؛ نیمه شعبان درکمال ناباوری کربلا بودم…ای کاش یادت نیاد که من چقدر بدقول بودم و به عهدی که بستم وفا نکردم؛وقتی برای اولین بار چشمام به گنبد آقا افتاد،خودمم یادم رفت چه رسد به شما!!!اصلا کربلا یادم نیومد چه واسطه ای من رو رسونده بود اونجا!حتی نجف،کاظمین،سامرا هم یادم رفته بود؛وقتی پا به مرز ایران گذاشتم یادم اومد سید من چقدر بزرگوار بود و من چقدر حقیر…

    یادته اونسال اردوی جنوب؛بدنبال راهی بودم تلافی کنم.اونسال پامو تویه کفش کرده بودم که باید اسم اتوبوسمون شهید علمدار بشه..اتوبوس علمدار…چه حالی بردم وفتی عکست رو چسبوندم جلوی اتوبوس و باافتخار میگفتم من مسئول اتوبوس علمدار هستم..یادته سید؟!به تعداد انگشتای دست هم نمیرسید اونایی که حداقل اسمت رو شنیده بودند،کمک خودت بود مطمئنم وگرنه صدای گرفته و زبون ناقص من گویای توصیفت نبود..از اونسال بود که به خراب شدن اتوبوس علمدار قبل از اروند عادت کردیم؛اتوبوس علمدار همیشه آخرین اتوبوسی بود که به اروند می رسید،اونقدر مجال میداد که من علاوه براین که موقعیت اروند و عملیات والفجر8 رو تشریح می کنم زمان کافی هم داشته باشم تا از علمدار خطه شمال بگم و سید سرزمین سبز ایران رو به همه بشناسونم؛بعد از اروند تنها نواری که توی ضبط اتوبوس بود صدای محزونت بود و نوای یازهرات که زمزمه بچه ها بود…یادته برای سال بعد چقدر التماس کردم که اسم اتوبوس رو دوباره بزارن علمدار؛ولی مسئولمون میگفت اسم اتوبوس باید از سردارای شهید جنگ باشه…چقدر ناراحت بودم؛تاروز آخر که روی لیست اسامی بچه های اتوبوس نوشته بودند"اتوبوس شهید علمدار"؛کم مونده بود بال دربیارم. اونسال هم همه جا حضورت رو حس می کردم خصوصا شلمچه و صدای دلنشینت همه جا باما بود…سال آخر دیگه اصرار نکردم اینبار مسئولین اصرار داشتند که اسم اتوبوس بشه شهید علمدار…4سال هراه ما به تمام مناطق سرزدی و صدای محزونت همصدای دل ما زمزمه می کرد…ادعایی ندارم ولی دیدی سید؟!بارفتن من از اون دانشگاه اتوبوس علمدار هم دیگه نبود…به گفته بچه ها:امسال اتوبوس علمدار جاش بین اتوبوسای جنوب خالی بود. از شنیدنش ناراحت شدم ولی یادت همیشه همراه تمام بچه هایی که این سالها مسافر اتوبوس علمدار بودند،هست.ذکر یازهرات هنوز هم زمزمه زیرلب خیلیاست…

    گفتم ذکر یازهرا؛یادته سید؟!یادته سید بعد از کربلا و اون بدقولی چقدر سوختم؛حسابی از رووت شرمنده بودم. دنبال جبران مافات بودم..یادته اونسال سفر مکه و مدینه؛بهترین فرصت برای جبران بود.اولین بار که گنبدخضراء توقاب چشمام جاگرفت،از طرفت سلام دادم.اولین اشکهام پشت دیوار بقیع به نیابتت بود…لحظه لحظه اونجا حضورت رو حاضر میدیدم؛بی خود نیست که بهت میگن "زائر کوچه های مدینه"…کوچه های مدینه پر از یادت و ذکریازهرای تو بود…یادته سید؟!یادته اون صبح جمعه ای که به یکی از ستونهای حیاط مسجدالنبی تکیه داده بودم؛طرف راستم بقیع بود وطرف چپم گنبدسبز رسول؛صدای درددلت با بقیع توی گوشم نجوا می کرد و دعای ندبه روی لبم روونه شده بود…اون لحظه توی عرش بودم با روی فرش؟! دعای ندبه ای که می خوندم از جانب خودم بود یا تو؟! زمزمه های زیر لبم صدای خودم بود یا تو؟!...نمی دونم ولی هیچوقت شیرینی اوندعا یادم نمیره…یادته توی اون یه هفته فقط یه ذکر میگفتم"الا ای همسفر…شکسته بال و پر…کمی آهسته تر…مرا باخودببر.."

    چقدر زود گذشت!!!سید چه روزایی به کمکم اومدی بدون اینکه خودم بدونم و چه روزایی پای درددلام نشستی بدون اینکه خودم احساس کنم…!!!

    …ولی حالا…حق داری سید!حق داری از دستم گله مند باشی..حق داری هرچی که بهم بگی…الان توی شهر خودم،رنگ و ریا دورم رو گرفته و یادم رفته اگه حضورت نبود من الان چیزی برای باختن نداشتم…من هیچی نبودم…هیچی نداشتم…حتی این "وبلاگ خادم الزهرا" هم نبود…

    سید حلالم کن…الان توی شهر خودمم هم غریبم..هوای غربت دوباره اومده سراغم…سید دوباره نگاهم کن…

    الحقیر خادم الزهراء

     

     



  • کلمات کلیدی :
  •  ●اروند...پنج شنبه 87 فروردین 15 - ساعت 8:24 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    می دونم اینبار خیلی دیر بروز کردم...چندبار اومدم که بنویسم ولی نشد هر بار یا خطوط مشغول بود یا صفحه پیامها رو باز می کردم و فقط زل میزدم بهش...نمی دونستم اینبار از چی واز کجا بگم؟...چندین بار خواستم به بهانه سال نوآوری سبک نوشتنم رو عوض کنم...دیگه بسه سفرنامه نوشتن و از غم گفتن... یه کمی هم سیاسی و فرهنگی بگم...مخصوصا که این اواخر هم هرچی نشریه و ماهنامه و ...از طرف دانشگاه یا طرح های تابستانی بدستم میرسه فقط دارند از مسیحیت صهیونیسم میگن و هربار یه افقی جدید از طرح ها و توطئه ها رو مطرح می کنند...حتی امروز کلی مطلب آماده کرده بودم که در این مورد بنویسم...ولی وقتی وارد پارسی بلاگ شدم و وبلاگهای دوستان رو دیدم  که همه یه جورایی توو حال و هوای جنوبند...این دل منم که از قبل عید تا حالا بدجودی دیوونه مناطق شده بود...نمی دونم چرا ولی تا بخودم بیام دیدم دستم یه نوشتن روون شد و بی مقدمه رفت تا اروند...

    **************************************8

     

    اروند کنار............21/12/1384

    اینبار هم عازم اروند میشیم...اروند هرساله یه جورایی برام خاطره انگیز بود، اتوبوس علمدار همیشه آخرین اتوبوسی بود که به اروند می رسید؛ انگار هرکی مسافر اتوبوس علمدار بود باید بیشتر انتظار اروند رو می کشید؛مسافرای علمدار مهمونای ویژه اروند بودند...برای همین مثل سالهای قبل توقع دارم یا اتوبوس خراب شه یا راننده مسیر رو گم کنه؛ حداقل حسنش اینه که من مجال بیشتری دارم تا از اروند،عملیات والفجر8 و حتی شهدای اروند بگم...ولی اینبار اتوبوس صحیح و سالم و زودتر از همه به اروند میرسه، اونقدر زود که حتی فرصت نمی کنم عملیات رو درست و حسابی تشریح کنم ...اینبار اینجوری طلبیدن دیگه!!!...

    مثل مرغ از قفس رها شده به اروند پناه می برم...اروند امسال با سالهای قبل خیلی فرق کرده؛ مجهز تر و شیکتر شده!!!...دلم می گیره؛ کنار یادمان شهدا قرار ندارم، فقط اروند میتونه آتیش قلبم رو خاموش کنه...ضربه ی امواج اروند به دستم منو یاد خزر میندازه؛ گرمای خورشید بدجوری اذیتم می کنه؛ یه مشت آب می گیرم تو دستام، خوب که نگاش می کنم می بینم اشتباه کردم این آب شبیه خزر نیست، این آب امتدادی از آب فراتِ..امواج این آب امتدادی از امواج فرات...فرات سرچشمه اروندِ و تشنگی میراث اهل فرات برای اهالی اروند..اروند برای من آبی نیست،اروند مثل فرات سرخ سرخِ...همه میگن غروب اروند قشنگه؛ ولی الان که خورشید درست وسط آسمونه من غروب اروند رو می بینم...اروند اون وقتی به رنگ غروب نشست که دوباره نصفش مال عراق شد و نصفش مال ایران...نمی دونم چرا؟ولی جهت امواج اروند به سمت ایرانه؛انگار قطره های آب باهم مسابقه دارند تا زودتر به خاک ایران برسند و باتمام قدرت خودشون رو روی خاک ایران بندازن....صدای مؤذن اروند آرام بخش بی قراری های اروند میشه...می دونم بعد از اذان و نماز باید عازم شیم؛و نمی دونم چرا یه حسی میگه شاید این آخرین وداعت با اروند باشه، هرچی حرف داری بریز تو اروند و برو...یه مشت از آب اروند برمی دارم...چقدر پاک و زلالی اروند!!!هیچ وقت فکر نمی کردم اروند اینقدر زلال باشه...چقدر آرووم شدی اروند!!!دیگه نمیشه بهت گفت اروند وحشی...تو دیگه رام شدی؛ رام شهدا و بسیجیای ایران...رام گامهای استوار، رام شجاعت و شهامت و شهادت، رام اجساد تکه شده ...رام طنابهای محکمی که یکسرش به این دنیا وصل بود و سر دیگه اش به لایتناهی معبود...

    بازتاب تلالؤ خورشید از آب اروند دیدنی شده...پرتوهای خورشید توی قطرات آب اروند هیچ شکستی نداره..مستقیم منعکس میشه به دلهای اونایی که مثل آیینه پاکه...اروند دلم نمیاد بگم ولی برای همیشه خداحافظ...

     



  • کلمات کلیدی : ایام العید
  •  ●....پنج شنبه 86 اسفند 16 - ساعت 11:30 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    امان ازین دل دیوونه…امروز بدجوری زده به سیم آخر…اینروزا خودمم نمیدونم دلم چشه و هوای کجا رو داره؛ اینروزا به هرجا نگاه می کنم چشام تاب نمیاره…اون از دیروز که اتوبوسای دانشگاه عازم جنوب شدند و باز هم شهدا بهم فهموندند که چقدر ازشون دور شدم و بهمون اندازه چقدر بی لیاقت ؛دیروز وقتی دیدم اتوبوسا دارن میرن تاب نیاوردم، دنبال یه جای خلوت بودم که عقده نطلبیده شدن این دوسال رو خالی کنم…کنار یه نیمکت توی محوطه نشستم و زل زدم به آسمون؛چقدر آسمون اینجا شبیه آسمون جنوب بود…وزش باد دلم رو از جا کند و برد طلائیه،شلمچه،و دوکوهه….نمی خوام اینبار از جایی بگم که حتی از درک یه صحنه ش هم عاجزم…اینبار دلم لابلای ورق های آلبومم سرگردون بود…با یه عکس پر می کشید تا مدینه و با عکس دیگه هوای سفر به مشهد رو می کرد…با عکس بقیع میون میله ها جا خوش می کرد و با عکس گنبد خضرا تا روی گنبد اوج می گرفت…هنوز روی گنبد سبز رسول پراش رو نبسته بود که دیدن گنبد طلای آقا پرش میداد تا مشهد؛به بهونه ی آب و دون از گنبد پایین میومد ولی وقتی نگاه به بال های خاکیش میکرد دلش برای خاک بقیع تنگ می شد…عجب حکایتی شده این دل من،مثل یه حلقه دور میزنه؛از خاک بقیع پر میزنه تا گنبد خضرا و از اونجا تا گنبد طلا…

    یادش بخیر اون روزایی که سعی می کردم ثانیه به ثانیه حضورم رو به ذهنم بسپارم،دلم نمی خواست حتی صحنه ای از بقیع رو از دست بدم…تمام شوقم این بود که درب بقیع باز بشه و تکیه بدم به دیوارش و فقط خیره بشم به قبور ائمه…تمام اشتیاقم این بود درب مسجد النبی باز بشه و نسیم بهشت رو از فاصله منبر و محراب تمنا کنم...تمام امیدم این بود شبا به یکی از ستون های داخل حیاط مسجد تکیه بدم و تو تاریکی شب دنبال یه تلالو از بقیع چشم به سیاهی بدوزم...تمام دلخوشیم این بود که یه جایی بشینم که یه چشمم به گنبد سبز نبوی باشه و چشم دیگه ام به تل خاک بقیع...چقدر سریع دقایق از حرکت ایستاده گذشت و چقدر زود زمان سپری شد...

    یادش بخیر اون روزی که با بچه ها از باب الرضا وارد  شدیم ،سیاهی شب و سپیدی برف زیر نور چراغای صحن جامع چقدر دیدنی شده بود...هر روز از نماز صبح تا طلوع آفتاب وقت بود با آقا درد دل کنی؛ طلوع خورشید از پس گنبد طلایی دلم رو آتیش میزد،هربار که با طلوع خورشید آسمون آبی از پس گنبد سبز هویدا می شد یه نیم نگاهی به بقیع می کردم،کبوترا برای ائمه بقیع گنبدی درست می کردند از جنس پر و کبوتر...

    صف های نماز ظهر وعصر حرم دلم رو کباب می کرد؛نزدیک به اذان ظهر زائرا رو از بقیع بیرون می کنند،وفتی صفوف نماز داخل صحن و حیاط مسجدالنبی تشکیل می شد بقیع خلوت ترین مکان مدینه می شد...

    غروبای مشهد یه حال غریبی داره دلم رو هوایی می کرد؛موقع غروب سرخی آسمون تازه میشه همرنگ دل زائرای بقیع،انگار زمین و آسمون میشن یه گوله آتیش مثل دل زائرایی که وقت وداع  چاره ای جز اشک ندارند و همونم باید از چشم شرطه ها مخفی کنند...روزایی که مسافر مشهد بودم دلم زائر مدینه بود...

    وداع با آقا امام رضا برام همیشه سخت بود و اینبار سخت تر از همیشه ؛ اینبار عقده یه دل سیر گریه رو از مدینه با خودم به ایران اورده بودم، فکر می کردم اینبار برخلاف دفعات قبل با یه دل پر از عقده میام و با دلی سبک شده و آرووم بر می گردم ولی اینبار سنگین تر از همیشه برگشتم...

    هنوز عقده یه دل سیر گریه روی دلم سنگینی می کنه...

    گفتنی ها رو سال قبل گفتم...برای همین نوشته های قبلی رو توی صفحه گذاشتم

     

     

     

     



  • کلمات کلیدی : ایام الحزن
  •  ●همراهی عرشسه شنبه 86 دی 25 - ساعت 6:25 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    "بسم رب الحسین" 

    عرش غلغله ای برپاست...دقایقی بیشتر به وعده نمانده...ملائک خود را برای بزمی خوش آماده می کنند..مهمانی عزیز...عزیزترین گل بوستان احمد...دردانه ترینِِ دردانه خدا..قدسیان دروهمی موهوم به نظاره نشسته اند، این حس را تاکنون چندین بار تجربه کرده اند، ذهن زمانه را بکمک می طلبند...

    50 سال پیش...آنروزی که قرار بود محمود الهی را تاعرش همراهی کنند تا بهشت را به نور مصفای مصطفی آذین بندند، روح روحانی احمد پابست زمین نبود ولی دل دردانه محمد هنوز تاب مصیبت نداشت، پیکر پیامبر به ودیعه در زمین ماند و روحش مهمان عرش اعلی شد، عرش غرق سرور حضور حضرت بود و زمین سوگوار ازدست دادن سید المرسلین...

    پگاهی نپایید غنچه نشکفته علی و زهرا اولین میهمان جدش در بهشت گردید، محسن به زمینی پانگذاشت که قدر رسول و ولی و دردانه خدا را نمی دانند، محسن نیامده با دنیایی وداع کرد که غصب ولایت ستایش می شد و دفاع از ولایت نکوهش؛عرش را غنچه ای نشکفته معطر ساخت بود و زمین را سندی جاویدان شرمنده...

    ...ایام الحزن زمانه را به پایان بود، ملائک مقیم بیت الزهرا بودند که به اذن الهی ریحانه را تاعرش همراهی کنند تا بهشت را به عطر خالص یاس معطر سازند؛ روح خسته زهرا خواهان ماندن نبود ولی دل علی هنوز تاب تنهایی نداشت؛پیکر نیلی پاره تن پیامبر در زمین ماند و روحش مهمان عرش اعلی شد؛ عرش لبریز زمزمه سبز زهرا شد و زمین بیت الاحزان همیشگی ماتم فاطمه...

    ...از اول رمضان فرشته ها روز شماری می کنند،وعده الهی محقق می شود،بی کسی علی در روی زمین رو به پایان است؛ رمضان که به نیمه رسید هلهله ملائک را هیاهوی مبهمی احاطه می کند؛ سحرکاه 19 رمضان بالهای خونی فرشتگان نوید تحقق وعده الهی می داد،محراب سرخ کوفه بالهایی شد برای پروار پرستوی خسته زهرا...کاروان ملائک برای بدرقه علی تاعرش اعلی صف کشیده اند تا بهشت را به هوای حضور حیدر احاطه کنند؛ روح عرفانی علی را علاقه ای به زمین نبود ولی دل حسنین هنوز تاب یتیمی نداشت، فرق شکافته علی مظلومانه در زمین ماند و روحش مهمان عرش اعلی شد؛ عرش مالامال از مکنت مرتضی بود و زمین ماتم سرای ابدی مظلومیت مولی الموحدین...

    حضور بهشتیان را سروری باید،دهه سکوت روبه پایان است و اجر صبر حسن نزدیک؛قطرات زلال آب سرچشمه ای شد برای پرواز حسن به جوار قرب الهی،تشت پراز خون نویدگر دوباره ای به تحقق وعده الهی شد...قدسیان برای مهمانی حسن در عرش اعلی به انتظار ایستاده اند تا بهشت را به حُسن حَسن سرشارسازند؛ روح ملکوتی مجتبی را میلی به ماندن نیست وای دل حسین هموز تاب بی کسی نداشت؛ جگر پاره پاره حسن امانت در زمین ماند و روحش مهمان عرش اعلی شد؛ عرش سراسر مست سور حسن شد و زمین غمکده ای دائم برای غربت غریب مدینه...

    ...واکنون نیم قرنی از جدایی دوپاره از یک واحد می گذرد،حضور بهشتیان را سیدی دیگر از اهل کسا آرزوست،آخرین پنج تن امروز مهمان چهارتن دیگر خواهد بود...درعرش و فرش غلغله ای برپاست؛ زمینیان سوگوارندو آسمانیان شادان...امروز خزان زمین گشت و بهار بهشت، زمین در خزانی سرخ شاهد خم شدن و به خاک افتادن سروی رعناست و بهشت شاهد روییدن لاله ای زیبا؛در گلستان بهشت 72 گل شکوفا شده و دربیابان بلا 72 درخت تناور خشکیده...از آسمان تا زمین پلی ست از حضور فرشتگان؛ تمامی ملائک و قدسیان برای همراهی حسین تاعرش اعلی پیشقدم شده اند تا بهشت را به زمزم حضور حسین سیراب سارند؛ روح عاشق اباعبدالله را قصدی برای ماندن در زمین نبود ولی دل زینبین هنوز تاب بلا نداشت؛پیکر پاره پاره پسر فاطمه پایدار در زمین ماند و روحش مهمان عرش اعلی شد...عرش غلغله ای برپاست؛ عرش همنوای فرش غرق در اشک و آه بود؛ ملائک رغبتی به بازگشت به عرش ندارند،تمامی عرش اینبار مهمان زمین اند،روح پنج تن اینبار در زمین ماند؛هنوز تمامی وجود احمد و فاطمه و علی و حسن و حسین در زمین باقی ست...کاش اذن بود تا روح زینبین را هم ببرند،ببرند تاعرش...تا اریکه سرخ حسین تا قصر سبز حسن...قدسیان را توان دل بریدن ازین کاروان نیست..اینبار بهشتیان همراه کاروان می مانند؛همراه می شوند تا کوفه..تا شام...تا مدینه...

     



  • کلمات کلیدی : ایام الحزن
  •  ●اشک و خونجمعه 86 آذر 30 - ساعت 11:22 صبح

    دلنوشته خادم الزهرا

    شبانگاهی ست و مسلم سرگردان کوچه های بی سرانجام کوفه،هرلحظه سربر دیواری می نهد،در تاریکی شب دارالخلافه کوفه مجمع نامردانی ست که برای به خاک نشاندن سفیر حسین چاره جویی می کنند،سوسوی ستاره های آسمان کوفه سرگردانی مسلم را به نظاره نشسته اند...

    شبانگاهی ست و حسین سرگردان کوچه های بی سرانجام مکه،هرلحظه سربر دیواری می نهد،درتاریکی شب دارالحکومه مکه مجمع نامردانی ست که برای به خون نشاندن سفینة النجاة چاره جویی می کنند،سوسوی ستاره های آسمان مکه سرسپردگی حسین را به نظاره نشسته اند...

    این شهر در روزگاری نچندان دور ام القری اسلام بوده است،مردم این شهر در سالیان نه چندان دور برای حمایت ولایت شمشیر کشیده اند؛واکنون همان مردم درخانه های تاریک خود مخفی شده اند و وارث پیام ولایت را تنها گذاشته اند...مسلم خسته تر از همیشه به درب خانه ای می رسد؛کنار خانه لختی می نشیند،صاحب خانه را به استمداد می طلبد؛مسلم ساعتی ست که در خانه ای امن در این شهر ناامن آرام گرفته...دل مسلم امشب بارانی بارانی ست؛سجاده ای پراز عطر اقاقی پیش روی اوست و دلی سرشار از درد غربت...حرفها دارد با والای بی همتا...

    این شهر در روزگاری نچندان دور ام القری اسلام بوده است،مردم این شهر در سالیانی نچندان دور برای حمایت رسالت شمشیر کشیده اند؛واکنون درخانه های تاریک خود مخفی شده اند و وارث پیام رسالت را تنها گذاشته اند...حسین دلباخته تر از همیشه به درب خانه ای می رسد،کنار درب حانه کعبه می نشیند،صاحب خانه را به استمداد می طلبد؛حسین ساعتهاست که در خانه ای امن در این شهر ناامن آرام گرفته...دل حسین امشب بارانی بارانی ست،سجاده ای پر از عطر یاس پیش روی اوست و دلی سرشار از درد غربت...حرفها دارد با والای بی همتا...

    مسلم را بادست بسته به پیش حاکم می برند،درونش ولوله ای برپاست...مردم شهر بابهتی عجیب به او می نگرند،لبهای به سکوت نشسته شان حکایت از هزاران حرف دارد و ذهن آشفته کوفیان را هزاران سؤال مبهم آشفته تر می سازد...مسلم بر بلندای دارالخلافه یه آسمان بیکران الهی چشم دوخته، اشکهای روان مسلم بسان بارانی ست که از دل ابری مسلم باریدن گرفته...زمین کوفه همچون صدفی  برای بلعیدن این قطرات بیتاب ست،شاید این قطرات در صدف زمین تبدیل به دری گرانبها شود!...چشمهای متعجب کوفیان به مسلم خیره مانده..مسلم را چه شده که اینگونه بیتابی میکند و خدای خویش را می خواند؟!!!

    حسین احرام از تن بدر می آورد،درونش ولوله ای برپاست..حاجیان بابهتی عجیب به او می نگرند،لبهای  به سکوت نشسته شان حکایت از هزاران حرف نگفته دارد و ذهن آشفته حاجیان را هزاران سؤال مبهم آشفته تر می سازد...حسین بر بلندای عرفات به آسمان بیکران الهی چشم دوخته،اشکهای روان حسین به سان بارانی ست که از دل ابری حسین باریدن گرفته...زمین عرفات همچون صدفی برای بلعیدن این قطرات بیتاب ست،شاید این قطرات در صدف زمین تبدیل به دری گرانبها شود!...چشمهای متعجب حاجیان به حسین خیره مانده...حسین را چه شده که اینگونه بیتابی میکند وخدای خویش را می خواند؟!!!

    مسلم مولای خویش را می بیند که با کاروانی از بنی هاشم و انصار به سمت کوفه عازم اند،مسلم کاروانی را به نظاره نشسته که می دانند چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورد و چه روزهایی را پیش رو دارند...مسلم چشمانی اشکبار را می بیند که از بی وفایی به خون نشسته اند؛مسلم مردانی را می بیند که با لبی عطشان و قلبی سیراب کوفیان حریص را به مبارزه می طلبند...مسلم کودکانی را می بیند که بسان پدرانشان عزم میدان می کنند تامردانگی را معنای تازه ای بخشند؛ مسلم کاروانی را می بیند که از بی مهری کوفیان به ستوه آمده اند،کاروانی را نظاره می کند که پا به جایی گذاشته اند که مردمانش با نیزه و شمشیر برای استقبال مهیا شده اند..مسلم به کاروانی چشم دوخته که کاروانسالار با تنی مجروح و خونین هنوز هم باصلابت ایستاده...مسلم گلستانی می بیند که گلهایش پرپر و خونین مهمان زمین اند...مسلم خیمه گاهی می بیند پراز آتش فتنه و غروبی سرختر ازشفق خون...

     

    حسین کاروان خویش را می بیند که با بنی هاشم و انصار به سمت کوفه عازم اند،حسین کاروانی را به نظاره نشسته که می دانند چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورد و چه روزهایی را درپیش دارند...حسین چشمان اشکباری را می بیند که از بی وفایی کوفیان به خون نشسته اند،حسین زنانی را می بیند که بالبی تشنه و قلبی سیراب کوفیان حریص را به مبارزه می طلبند...حسین کودکانی را می بیند که به سان پدرانشان عزم میدان می کنند تا اسارت و آزادگی را معنای تازه ای بخشند؛حسین کاروانی را می بیند که از بی وفایی کوفیان به ستوه آمده اند،کاروانی را نظاره می کند که پابه شهری گذاشته اند که مردمانش باسنگ و کلوخ برای استقبال میهمان مهیا شده اند...حسین به کاروانی چشم دوخته که کاروانسالار با تنی کبود و خونین هنوز هم باصلابت ایستاده...حسین گلستانی می بیند که گلهایش پرپر و خونین مهمان زمین اند...حسین خیمه گاهی می بیند پر از آتش فتنه و غروبی سرختر ازشفق خون...

    دیگر مجالی نیست...دقایق آخرین نجوای مسلم را نهیبی بر هم میزند...مسلم میان زمین و آسمان زمزمه می کند‌"حسین میا به کوفه..."....زمین پیکر مسلم را غرق بوسه می کند...خون مسلم در رگه های این خاک برای همیشه جریان خواهد داشت... 

    وراهی باز می کند از دل زمین به سوی عرفات...

    دیگر مجالی نیست...دقایق آخرین نجوای حسین را سکوتی غمبار فراگرفته...حسین پیشانی بر خاک زمزمه می کند"الهی رضا لرضائک وتسلیما لامرک..."...زمین پیشانی حسین را غرق بوسه می کند...اشک حسین در رگه های این خاک برای همیشه جریان خواهد داشت...

    وراهی باز می کند به سوی کوفه...



  • کلمات کلیدی : ایام الحزن
  • <      1   2   3   4   5   >>   >
     ●لیست کل یادداشت های این وبلاگ
     

    یکشنبه 103 آذر 4

    برای تعیین شهر خود روی کادر کلیک نمایید.
    اعلام اوقات شرعی براساس ساعت
    رایانه‌ی شما می‌باشد.
     

    d خانه c

     RSS 
     Atom 

    d شناسنامه c

    d ایمیل c

    کل بازدیدها:180911
    بازدید امروز:9
    بازدید دیروز:12


    درباره خودم

    تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
    خادم الزهرا
    یه غریبه...یه بازمونده...یه مجنون دیار جنون...یه زائر حرم عشق...یه


    لوگوی وبلاگ


    کبوترای آشنا

    عاشق آسمونی
    انتظار
    مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
    شکوفه نرگس
    مبادا روی لاله ها پا گذاریم
    PARANDEYE 3 PA
    لب گزه
    حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد
    شلمچه
    .: شهر عشق :.
    کربلای جبهه ها یادش بخیر...
    منطقه آزاد
    دوستدار علمدار
    پاک دیده
    حرم دل
    شهدای دفاع مقدس
    چفیه
    @@@ استشهادی @@@
    نگاه منتظر
    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
    پر شکسته
    قافله شهدا
    حب الحسین اجننی
    پیامبراعظم(صلی الله علیه و آله)
    تخیّلات خزان‌زده یک برگ بید
    امیدزهرا
    کشکول
    شمیم
    نافذ
    ولایت علیه السلام
    شهید سید محمد شریفی
    آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
    وکذلک نجزی المحسنین
    نقد مَلَس
    تخریبچی دوران
    عاشقان علی و فاطمه
    ازیک روحانی
    نسیمی از بهشت ...
    قدرت شیطان
    یاران
    راز و نیاز با خدا
    تا ریشه هست، جوانه باید زد...
    حسین جان (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست)
    خلوت تنهایی
    داغ عشق
    و خدایی که در این نزدیکیست
    عشقی
    ایران اسلام
    دنیا به روایت یوسف
    یک قدم تا پشت خاکریز
    دختر و پسر
    خدای که به ما لبخند میزند
    سایه تنهایی


    وضعیت من در یاهو

    دسته بندی یادداشت ها


    اشتراک در خبرنامه

      با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ با‌خبر شوید.