سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم

 

 ●به بهانه تولدمشنبه 86 اردیبهشت 1 - ساعت 12:1 عصر

دلنوشته خادم الزهرا

بعد از اینهمه دوری دوباره نوشتم...اینبار به یه بهونه متفاوت..به بهانه تولدم...اولین روز از دومین ماه از سومین سال دهه شصت شمسی...امثال مثل سالهایقبل خوشحال نبودم که یه سال به عمرم اضافه شد وبزرگتر شدم..سال گذشته برام سال پراز فراز ونشیب بود...اگرچه نیمه امسال با سفر به سوریه پرونده سفرهای زیارتیم کامل شد ولی ...اگرچه امسال با تولد برادرو خواهر زاده ام به جمع خانواده قشنگمون 3نفر اضافه شد ولی...اگر چه پایان سال برام تغیر و تحول رقم خورد ولی...

دیشب نشستم به کارنامه سال قبلم نگاه کردم...یه سال بزرگتر شدم و یه سال دورتر از خدا...یه سال بزرگتر شدم و یه سال تجربه تلخ..یه سال بزرگتر شدم و یه خرمن گناه افزوده..یه سال بزرگتر شدم و یه سال بر تعداد سالهای فراقم اضافه شد...

نمی دونم تا چند سال دیگه قراره به عمرم اضافه شه ولی دیشب یه قراری با خدام بستم امسال سعی کنم به تعداد تمام سالهای عمرم تجربه کسب کنم...به اندازه تمام فصلهای رنگارنگ زندگیم خاطره رنگی به دفترچه عمرم اضافه کنم...به تعداد ماههای عمرم به اعمال نیکم افزون کنم..به تعداد روزهای عمرم برای جامعه ام مفید باشم..با اندازه تمام ساعات عمرم به آینده خدمت کنم...به اندازه تمام ساعات عمرم به یاد آقام باشم...به تعداد تمام دقیقه های عمرم به تسبیح مشغول باشم...وبه وسعت تمام ثانیه های عمرم برای خدا بنده خوبی باشم....

برا همین اومدم و نوشتم...اومدم که کمکم کنید...2دهه از عمرم در بیخبری و جهالت بچه گانه هدر رفت...دهه سوم آغاز معنوی داشت..سفر به کربلا،مکه و دمشق سر اغازی بر دهه سوم زندگیم بوده...دهه سوم شروع خوبی داشته ...حالا منم و داشته های معرفتی ولی میترسم از کاهلی و بی لیاقتی...

و کلام آخر....دفعه قبل از ابوالفضل نوشتم...حالش خیلی وخیم شده...هر روز یه بیماری عجیب میگیره..دکتراش درمونده شدند چه رسد به پدر ومادرش...این مسئولین بیمارستان شریعتی هم فقط سنگ میندازن یا میفرستن دنبال نخود سیاه...هنوزم پاشنه در غیر از پارتی و پول نمیچرخه...هفته دیگه وفات خانوم معصومه است...نمی دونم چرا ولی دلم بدجوری هوایی قم شده...مطمئنم منو یادش نرفته من همون خادم الزهراییم که خودش خواسته(مطلب اول وبلاگم).... شاید تا اخر هفته رفتم پابوس خانوم...دعا کنید....یا زهرا



  • کلمات کلیدی :
  •  ●به بهانه ابوالفضلسه شنبه 86 فروردین 14 - ساعت 12:7 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    دوباره نوشتم....اینبار بهانه برا نوشتن زیاد بود و مطالبی که آماده کرده بودم بیشتر...روز جمهوری اسلامی...روز هلوکاست ایرانی...شروع هفته وحدت وروز تولد پیامبر(ص)....ولی امروز که اومدم بنویسم دلم نیومد ازاینا بنویسم...اینروزا همه دارن در این موردا مینویسن...از طرفی ماجرای ابوالفضل باعث شد که موضوع نوشتمو عوض کنم....اینروزا برخلاف سالهای قبل دلم هوایی مدینه نیست ...دلم اینروزا مهمون حرم علمدار کربلاست...نمی دونم مطلب اولمو خوندید یانه؟ بهانه آشتی من با وبلاگم...اینروزا همون بهانه داره باعث میشه که دیگه ننویسم...روز اولی که نوشتم با هزارتا امید نوشتم...وای الان...با اینکه اصلا دوست ندارم از حریم خصوصیم بگم ولی الان مجبورم که بشکنم این حریم رو...از ابوالفضل بگم...ابوالفضل خواهرم....ابوالفضلی که با کلی نذر و نیاز یه هفته بعد از میلادآقا ابوالفضل پا به این دنیا گذاشت...با اومدنش شادی و شور رو به همه عطا کرد ولی این شادی فقط 5روز دوام داشت...والان 7ماهه که مهمون بیمارستانها شده...ازین شهر به اون شهر و ازین بیمارستان به اون بیمارستان...3ماه طول کشید تا بیماریشو شناسایی کنند...لیدز(ladse)...یه بیماری نقص ایمنی...یعنی اصلا سیستم ایمنی نداره بدنش...به گفته خودشون اولین مورد بود که تو ایران کشف میشد...و چاره ای نداره الا پیوند مغز استخوان...درد پیدا شد ولی درمان نه...

    نمی دونم تا حالا چند روز از عمر کوتاهش تو بیمارستان بود وچند روز خونه ولی دیگه مادرش تحمل نداره...سخته برا مادر که ببینه بچش مثل شمع آب میشه...سخته برا مادر که ببینه تنها امیدش اسیر درده...سخته برا مادر که ببینه بدن کوچیک بچش سوراخ سوراخ میشه...سخته برا مادر که ببینه کل بدن بچش کبود شده..سخته برا مادر که گریه وضجه بچشو بشنوه ونتونه آرومش کنه...سخته برا مادر که ببینه بچش تو تب میسوزه ونتونه تاب بیاره...سخته برا مادر که دکترام ندونن بچش موندنیه یا...سخته برا مادر که هرشب شاهد شب بیداری وبیتابی بچش باشه که از درد به خودش میپیچه...سخته برا مادر...

    دیدنش آسونه وگفتن آسونتر ولی طاقت می خواد ببینی بچه از درد جسمش گریه میکنه و مادر از درد روحش...طاقت می خواد ببینی بچه از درد تنش ضجه میزنه و مادر از درد پاره تنش...طاقت می خواد ببینی بچه از درد درون به خودش میپیچه و مادر از درد بیرون...طاقت می خواد ببیینی بچه با زبون گریه ازت کمک بخواد و مادر با زبون اشک استمداد بخواد...طاقت می خواد..........

    نمی دونم چه مصلحتی پشت این ماجراست ولی اینروزا بهترین محک برا خواهرم بود...قطره ای از صبر زینب...دید و شکر کرد...اشک ریخت و شکر کرد...نالید وشکر کرد...ضجه زد و شکر کرد...ثابت کرد که میتونه صبور باشه و بود...ثابت کرد میشه تو مشکلات خندید و خندید...ثابت کردمیشه یه مصلحت خدا امیدوار بود وهست ...ثابت کرد میشه به لطف ائمه توسل کرد وکرد...ثابت کرد...

    ..دیگه از دست هیچکس کاری بر نمیاد الا دعا...الا توکل..الا توسل...   



  • کلمات کلیدی :
  •  ●بهارملی..بهار اسلامیجمعه 86 فروردین 3 - ساعت 11:42 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    هوالمقلب القلوب

    بهار هم دوباره اومده..سال 85 تمام شد..سالی که بااربعین شروع شده بود وبا شهادت امام رضا خاتمه پیدا کرد...سالی که روزاش مزین به پیامبر بود....به گفته مقام معظم رهبری سالی که خوشی ها و پیروزی ها و پیشرفتها بیشتر از بدی و شکست بود...

    امسال هم به تدبیر ایشون سال وحدت ملی وانسجام اسلامی نامگذاری شده...تقارن بهار ملی با بهار اسلامی تنها دلیل برا این نامگذاری نبوده؛ ولی اگه یه لحظه هم که شده اگه فکر کنیم میبینیم این تقارن بی حساب نیست...این جشن ملی در کنار سرور اسلامی میتونه سرآغازی برای ایجاد وحدت واتحاد بیشتر بشه...سال 86 با ربیع شروع شد...آغاز سال نو با هجرت پیامبر از مکه به مدینه پیوند خورده...تحویل سال جدید تو نیمه های شبی که وصی پیامبر خودشو برای مرگ مهیا کرده شروع شده...اولین ساعات امسال با لیلة المبیت همزمان شده تا یادآور باشه که برای ترویج دین باید مهیا بود وجان برکف....اولین شب 86 با سرآغاز تغیر تقویم اسلامی رقم خورد تا ثابت کنه تغیر ملی ودینی مقارن هم اند....اولین روز بهار با نخستین روز ربیع همراه بود تا اثباتی باشه برای همرایی دین و وطن....لحظات تحویل سال با نیمه شب لیلة المبیت استدلالی بود بر تقویت روح ملی وغیرت دینی....وهمزمانی جشن باستانی و جشن ربیع پیوندی بود برگذشته ملی و اسلامی...

    سالی که آغاز شده با بهار اسلام همراه شده،با لیلة المبیت مقارن شده و با هفته وحدت همزمان...اینبار ماییم که باید فاصله ها رو کم کنیم واختلافات رو جزئی...اینبار ماییم که باید برای دفاع از اسلام عزم ملی وایرانیمون رو ثابت کنیم..اینبار ماییم که باید برای تبلیغ دین هجرت کنیم؛واینبار هجرت از خودخواهی به دین خواهی،هجرت از خفقان درون به جهان بیرون...اینبار ماییم که برهان خلف ملی گرایی قویتر از دینگرایی و تفرقه مذهبی پایدارتر از تفرقه قومی خواهدبود رو به تناقض می رسانیم تا ثابت کنیم اراده ملی قویتر از اختلافات عقیدتی،عزم دینی مستحکم تر از غیرت وطنی و خروش دینی وملی پایدارتر از خاموشی خدعه و تخریب خواهد بود...و این بار ماییم که مهیاییم تا فدا بشیم و زمینه تبلیغ دین فراهم بشه...اینبار ماییم که خدعه سران قبیله کفر وشرک رو نقش بر آب خواهیم کرد...اینبار ماییم ..............یکسال فرصت داریم برای اثبات...از همین امروز شروع کنیم..................یا علی  

    این روزا سالروز عملیات فتح المبین...می گم که یادم باشه کجا بودم...همین!!!

    ...ازدوکوهه به مقصد فکه خارج میشیم..یه شب اقامت تو دوکوهه یه طرف کل اردو هم یه طرف دیگه...طبق برنامه قرار بریم فکه ولی انگار شهدای فکه امروز مارو نمی طلبند...برنامه عوض میشه تصمیم گرفته میشه بریم کرخه؛منطقه عملیاتی فتح المبین. دمادم اذان ظهر می رسیم؛ نماز رو تو یه محوطه باز می خونیم...نسیمی که از بیابونای این اطراف می وزه یه بوی خاصی رو باخودش میاره...نسیم اینجا بوی عشق میده...بوی سجاده های پر ازیاس...بوی نرگس...بوی محمدی...بوی عود...بوی خون...نسیم اینجا پیام عاشقی رو با خودش میاره...پیام فناشدن...پیام مستی و سرمستی...پیام هستی...پیام ایثار...پیام شهادت...

    به صدای نسیم که گوش بدی به سِرّ اینجا پی میبری...نجوای عاشقانه شهدای اینجا رو از صدای نسیم میشه شنید...هوهوی نسیم اینجا تداوم های های شبانه شهداست؛ نسیم که به آرومی از کنار گوشت رد میشه زمزمه ای رو تکرار می کنه...حسین حسین...به روبروت که خیره بشی هیچی نمی بینی الا بیابون کویر تلی از شن و خاک...ولی خوب که نگاه کنی یه چیزایی می بینی ؛دقت کن...همونی که شهدا دیدند و عاشقانه رفتند...یه مکعب سنگی با پرده های مشکی...یه گنبد سبز ...یه دیوار با میله های آهنی...یه گنبد طلایی..دوتا گنبد روبروی هم...یه قبر بی نشون...وشاید هم یه سوار علم به دوش...یه سوار با مشک پراز آب...یه سوار بر ذوالجناح و حامل ذوالفقار...سواری که هر بار شهیدی به زمین می افتاد با شنیدن نوای «یامهدی» به بالینش می رفت و لبیک می گفت...خوب دقت کن!!!...این دشت این بیابون ...بوی یاس رو میده...بوی اقاقی...بوی نرگس...بوی محمدی...

    دل کندن از اینجا سخته ولی نسیم تورو باخودش می بره...باید رفت و مثل نسیم پیام آور بود...باید بوی اینجا رو همه جا پراکنده کنیم...باید رفت...باید...

        «یامهدی»



  • کلمات کلیدی :
  •  ●مشهد...مدینهشنبه 85 اسفند 26 - ساعت 10:50 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    ....السلام علیک یارسول الله(ص)...السلام علیک با حسن مجتبی(ع)...السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)....

    نمی دونم چرا دوباره نوشتم...اصلا نمی دونم چی می خوام بنویسم؟!...اول تصمیم داشتم از مدینه بگم..از مسجد النبی و بقیع...از غربت پیامبر و میوه دلش...دلم اینروزا خیلی گرفته...اون از نرفتن به جنوب...دلم اینروزا خیلی بیتابی می کرد...اولش دلمو فرستادم کربلا آرووم نگرفت...گفتم حتماهوایی مدینه شده...حتی یاد مسجد النبی هم آروومش نکرده...کنار میله های بقیع هم قرار نگرفت...دلم بی اختیار زائر مشهد شد...گنبد طلایی مشهد تنها قرارگاهش شده ...نمی دونم چرا ما ایرانیا هرجا هم که بریم باز مشهد الرضا یه چیزه دیگه ست...امام رضا(ع) اول و آخر تمام عشقاست...خواستم از مشهد بگم ولی دیدم زیره به کرمون بردنه...بین این همه امام رضایی از آقا گفتن کاره من نیست...از طرفی نگفتن از بقیع صبر ایوب می خواد...که من ندارم...

    دلم امشب اصلا یاری نمی کنه...دلش نمیاد بگه..نمی خواد که بگه...همه اینروزا تو حال و هوای عیدند..همه خوشحالند که سال 85 داره تمام میشه...شادند که سال دوباره داره نو میشه...ولی من یه بغضی ته گلوم آزارم میده..سال 85 هم تمام شد..سال پیامبر اعظم(ص)...سالی که میشد لحظه به لحظه ش به یاد آقا رسول الله باشیم...تمام شد...مثل همه سالهای قبل...ودریغ از من ومایی که هنوز درک نکردیم سال رحمة للعالمین میتونست برامون سال پر از رحمتی باشه یا شایدم بوده و درکش نکردیم...سال 85 تمام شد و هنوز هم اماج اهانات به پیامبرمون ادامه داره...سال 85 تمام شده و هنوز وجهه پیامبر برای جوامع بیگانه شفاف نشده..سال پیامبر تمام شده و هنوز مسلمین محرومترین قشر جوامع غربی اند...سال پیامبر تمام شده و هنوز اعراب به قوم وحشی معروفند... سال پیامبر تمام شده و هنوز هم مسجد الاقصی زندانی قوم یهوده...سال پیامبر تمام شده و هنوز کودک فلسطین در حال انتفاضه ست..سال پیامبر تمام شده و هنوز بین اعراب جنگ ادامه داره...سال پیامبر تمام شده و هنوزپیکرعراق طعمه کرکسان استعماره...سال پیامبر تمام شده و هنوز کودک شیعه محروم از همه چیزه حتی زندگی...سال پیامبر تمام شده و ایران هنوز از حق مسلمش محروومه... سال پیامبر تمام شده و هنوز اولاد پیامبر تو غربتند...سال پیامبر تمام شده وما هنوز منتظر ظهور آل یس هستیم...سال پیامبر تمام شده و...

    نمی دونم چرا اینا رو نوشتم قرار بود از مدینه بگم...حالا که دلم رضا نمی ده نمی گم...ولی نمی تونم اینم نگم که مدینه کجا و مشهد الرضا کجا؟....اصلا دلم نمی خواد مقایسه کنم ولی اونی که این شبا اذیتم میکنه تفاوتهاییه بین مدینه و مشهد...نمی دونم از ورودم به مدینه بگم یا وداعم...از کدوم حضورم توی مشهد بگم......یادش بخیر..اونروزایی که مدینه بودم ..غربتشون آتیشم میزد

    ...وقتی وارد مدینه میشی توقع داری مثل مشهد از دور چشمت به یه گنبد بیافته...از هرجای مشهد که نگاه کنی گنبدطلایی آقا معلومه...ولی تو مدینه تا نزدیک مسجد نشی گنبد هویدا نیست...بقیع که گنبد نداره!!!...تو مشهد هر کی بدونه زائر آقایی یه جور دیگه نگات میکنن...ولی تو مدینه یه جوری نگات میکنن...تو بقیع یه جوره دیگه!!!...فرق هست بین این نگاهها..تو مشهد به دیده احترامه..تو مسجد النبی با شک و تردیده و تو بقیع با دیده اهانت و نفرت...تو مشهد وقتی از باب وارد میشی وقتی چشمه اشکت میجوشه همه با حسرت نگاه می کنن...ولی تو مدینه همه یا متعجبن یا متنفر...تو مشهد الرضا خادما مهربونن،بدونن زائری و از راه دور اومدی با التماس دعا بدرقه ات میکنن..ولی تو مسجدالنبی شرطه ها دنبال بهونه ان که سرت داد بکشن،وقتی بفهمن از ایران اومدی با استهزاء روونه ات میکنن...بقیع که نه خادم داره نه شرطه!!!...تو مشهدالرضا وقتی یکی ببینه داری آماده میشی نماز زیارت بخونی با نگاهش دعا رو تمنا میکنه..ولی تو مسجدالنبی اگه یکی ببینه میخوای نماز بخونی با نگاهش حرام وشرک  رو با ملامت تکرار میکنه...تو بقیع اگه یکی ببینه میخوای رو همون سنگفرش های کنار بقیع نماز بخونی با نگاه سرزنش نوازشت میکنه؛حتی بعضیا با کتک وناسزا مهمونت میکنن...تو مشهدالرضا وقتی که خورشید غروب میکنه و صحن روشن میشه تازه میفهمی چه عظمتی داره صحن وسرا...تومدینه باغروب خورشید چراغای صحن آرووم آرووم خاموش میشه ...بقیع که صحن و سرا نداره!!!...تو مشهد خیلیا بعد نماز مغرب و عشا میمونن که با آقا درددل کنن...ولی تو مسجدالنبی بعد نماز عشا همه برا رفتن عجله دارن...بقیع که نماز مغرب وعشا نداره!!!...تو مشهد ساعت که از 10شب میگذره تازه خیلیا میآن که تا ساعتها بعد از نیمه شب پیش آقا باشن..تو مسجد النبی ساعت 10 همه زوار رو بیرون میکنن..بقیع که اون موقع شب زائری نداره!!!...تو مشهدالرضا نیمه شب حرم شلوغه و همه چراغها روشنه...تومسجدالنبی نیمه شب فقط شرطه ها تو حرمند و چراغها تک وتوک روشن اند...بقیع نه زائر داره نه شرطه نه چراغ!!!...

    ...خدا!دلم داره می ترکه از بس که دید و سکوت کرد...از بس که برا غربت رسول الله و سلاله ش غصه خورد...از بس که ویروونه بین الحرمین بود و دیوونه شد..بین الحرمین کربلا..بین الحرمین مدینه...یه بین الحرمین پر از نور؛یه بین الحرمین پر از ظلمت...یه بین الحرمین پر از آیه؛یه بین الحرمین پر از سایه...یه بین الحرمین به وسعت عشق؛یه بین الحرمین به پهنای مظلومیت...یه بین الحرمین پراز صفا؛یه بین الحرمین پر از اعداء...یه بین الحرمین...نه!!!دوتا بین الحرمین... 



  • کلمات کلیدی :
  •  ●دوکوهه...دوشنبه 85 اسفند 14 - ساعت 1:2 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    هوالشهید

    دوباره ایام اردوی راهیان نور رسیده...حال و هوای دانشگاه دوباره عوض شده...همه دارن آماده میشن که برن...نام نویسی،قرعه کشی،ثبت نام...وحالا همه مهیا شدن که آخر این هفته عازم جنوب شن...

    دلم بدجوری گرفته.. 4 سال این موقع ها من هم آماده بودم که برم؛با عشق دنبال کارا می رفتیم،روز وشب نداشتبم تا اردو تمام شه...ولی امسال...من از غافله جا موندم...شوقی برا رفتن نداشتم..به بهانه کنارکشبدن از کارها...نمی دونم چرا؟ انگیزه ای برا رفتن ندارم...به حال بچه ها غبطه می خورم...خوش به حالشون یه بار دیگه هم مناطق رو می بینن...دلم از همین حالا دبوونه جنوب شده...مرز خسروی،تنگه مرصاد،قلاویزان،مهران،دوکوهه،فتح المبین،خرمشهر،اروند،شلمچه،طلائیه،هویزه،دهلاویه،فکه، چزابه...حتی پادگان میشداغ....

    هرسال یه جوری بود...یه سال دوکوهه قشنگترین خاطره هامو داشت، یه سال شلمچه خیلی حال می داد، یه سال اروند بهترین منطقه بود، یه سال طلائیه، یه سال فکه ، یه سال هم...

    یادش بخیر! چه روزایی بود...10 روز فقط متعلق به شهدا باشی،به خاطر اونا کار کنی، برا شهدا حرف بزنی،سعی کنی مثل اونا بشی، به یادشون تشنگی رو تحمل کنی،فقط تصویر شهدا جلوت باشه..تمام دغدغه ت گفتن از شهدا باشه،از مناطق عملیاتی.....

    الان که به کارنامه  4 ساله ام نگاه می کنم میبینم چه دوستای خوبی که توی این اردوها پیدا کردم...ولی...حتی یادش هم آتیشم میزنه...یادرقیه...دوستی که تا بود قدرشو ندونستیم ولی وقتی رفت تازه فهمیدیم کی بود...این روزا بدجوری دلم برا رقیه تنگ شده...کسی که به اصرار ما اومد جنوب ولی بی اجازه ما از بینمون رفت...نذاشت حداقل اردو تمام شه..داغش رو به دلمون گذاشت ورفت...اونی که دعوتش کرده بود خودشم بردش...تمام مدت اردو رفتنی بودنش هویدا بود ولی ما قادر به درکش نبودیم،وقتی رفت تازه فهمیدیم که باید میرفت..قفس دنیا بدجوری براش تنگ شده بود...رفت و هرساله ما رو داغدار کرد...دوکوهه برای ماهم یادآور یه وداع شد...آخرین وداع با رقیه..حتی آخرین دیدارمون...آخرین سلاممون..آخرین خداحافظیمون..آخرین...

    ...نمی دونم از کجا بنویسم...از دوکوهه و شبهای مهتابیش..از شلمچه وغروب سرخش...از طلائیه و 3 راه شهادتش...از اروند و شلاق موجهاش..از دهلاویه و معراج عارف عالمش...از فتح المبین و دشت شقایقش...از فکه و شهدای گمنامش...از مرزخسروی و بوی کربلاش...از تنگه مرصاد و کوههای استوارش...از....

    دوکوهه...پادگان عشق من ...یادگار آخرین وداعم با رقیه،یادگار آخرین نگاهها،یادگار اخرین التماس دعا و آخرین حلالیت طلبی...تاحالا دوکوهه رو برای حاج همت و حاج احمد دوست داشتم و حالا دو کوهه برای من یادگار رقیه ست...

    عقربه ساعت،ساعت اخر شب رو نشون میده که میرسیم دوکوهه...بازمنم و یه شب دیگه دوکوهه...مقرمون مثل 2سال پیش همون ساختمون گردان مقداده با این تفاوت که این بار طبقه اخر هستیم نزدیک پشت بام؛خستگی،رنگ گرسنگی رو از بچه ها گرفته، خیلی ها ترجیح دادند شام نخورده بخوابند...خیلی سرگردونم نمی دونم کجا برم؟ بوی محوطه قدم میزنم...دلم میخواد تاصبح راه برم،دلم میخواد کنار این ساختمونا تا صبح بشینم..عقربه ساعت 2نیمه شب رو نشون میده و من هنوز سرگردونم...یکی ازم آدرس حوض وحسینیه رو میگیره،باهاشون راهی میشم،اکثر پلاکاردها و تابلوهای اطراف حوض رو کندن...با اصرار بچه ها از خلوت بودنش استفاده می کنیم و وضو میگیریم...انگار قطره ای از زلال کوثر با آبش عجین شده بود،دلم می خواست بهترین نمازم رو با این وضو بخونم...داخل حسینیه میشم..خیلی تغییر کرده،تصنعی شده...دنبال یه جای دست نخورده میگردم‍‍،بی اختیار میرم طرف مقرمون،6 طبقه میرم بالا،یه طبقه هم رووش...میرم پشت بام...از اینجا چقدر دوکوهه زیباست؛همه جا معلومه از سردر تا اونطرف حسینیه...دوکوهه دوباره خلوت شده..هوا کمی مه آلوده..دلم میخواد فریاد بزنم؛از نزدیکترین نقطه دوکوهه به آسمون،آسمونیای دوکوهه رو صدا بزنم؛صدای آسمونیای اینجا رو بشنوم...باد تندی شروع به وزیدن می کنه...باد دلمو با خودش میبره...

    صدای اذان منو به خودش میاره...بعد از نماز خستگی کل اردو به وجودم رخنه میکنه...آفتاب کم کم داره طلوع میکنه...دلم میخواد طلوع خورشید دوکوهه رو از نزدیک ببینم...دیگه تمام دوکوهه روشن شده...اطراف دوکوهه هویدا شده..حتی ریل قطار ،همون قطاری که دیشب چندین بار صداشو شنیده بودم...یاد این گفته شهید آوینی میافتم«دیگرقطارها هم دوکوهه را نمی شناسند دیگر در دوکوهه توقف نمی کنند حتی لحظه ای حتی برای سلام دادن...»

    ساعتی بعد اعلام رفتن می کنند...می دونم این اخرین باریه که میام دوکوهه ولی دلم نمی خواد اخرین وداعم باشه...از توی اتوبوس چشممو به ساختموناش می دوزم...وقتی پرده اشک از چشمم کنار میره دیگه دوکوهه نیست...دوکوهه هم تمام شده.... 

      



  • کلمات کلیدی :
  •  ●کربلای خرابهچهارشنبه 85 اسفند 2 - ساعت 7:1 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    ...وکاروانی خسته به شهری پر از فتنه وارد می شود...

    نمی دونم چرا وقتی برای اولین بار چشمم به تابلویی که رووش نوشته شده بود دمشق، افتاد این جمله رو زمزمه می کردم..دلم می خواست وقتی از کوچه های دمشق عبور می کردیم چشامو ببندم؛دلم نمی خواد خیابونایی رو ببینم که روزی اسرای کربلا با مشفت ازش عبور کردند...نمی دونم چه حسی دارم؟!!!...این خیابونا بوی رنج میده،بوی غربت،بوی محنت،بوی اهانت...دلم نمی خواد با چشای بسته و خسته به حرم برم؛ دیشب تاصبح لحظه شماری کردم،تاصبح دلم رو سپردم به چشمام؛اشک خون دلم بود...

    شهردمشق چراغونی شده...به خاطر اعیاد شعبانیه...میلاد ارباب...میلاد علمدار...میلادسجاده نشین...میلاد یوسف زهرا...میلاد آل یاسین...سلاله هل اتی...نمونه های قدافلح المومنون...میلاد...ولی من غم بزرگی رو دلم سنگینی می کنه...دلم نمی خواد چراغونی شهرشام رو ببینم؛ این چراغونی این ریسه ها برای من تداعی گر غمند؛تداعی گر محنت اند؛یادجشن آتیشی به دلم میزنه؛یاد هلهله و شادی...جمله آقا امام سجاد یادم می آد‌‌‍...«الشام...الشام...الشام..»...پرده اشک تلالؤ چراغها وریسه ها رو مثل ستاره های دنباله داری می کنه که تو آسمون دمشق می درخشند...آسمون امشب ستاره بارون شده...

    هرلحظه منتظرم چشمم به گنبد بیافته و این بغض که از دیشب تو گلووم رسوب کرده رها شه...چشمم تمام شهر رو جستجو می کنه...ولی...از اتوبوس که پیاده می شم صدای اذان بلند میشه...الله اکبر الله اکبر..همیشه دلم می خواست کوچه های منتهی به حرم رو آرووم طی کنم...ولی باید عجله کرد...حی علی الصلوه...عبور از بازار تنگ منتهی به حرم...به سر در حرم می رسم...هنوز چشمم دنبال گنبد می گرده...جمعیت با عجله میان و میرن داخل صحن...لااله الا الله..اذان تمام شده...از در ورودی یکراست میرم مصلی؛نماز جماعت...هنوز چشمام گنبد رو جستجو می کنه...از مصلی که میام بیرون بی اختیار چشمم می افته به گنبد...یه گنبد سفید..برخلاف تمام گنبدهای طلایی که تا حالا دیدم...با قدمهام می خوام خودمو به گنبد برسونم...یه حیاط کوچیک ولی به وسعت دل تمام عاشقا...یه حیاط باصفا..هر کی یه گوشه داره زمزمه میکنه...یه گوشه خیره به گنبد  میشینم؛بغض توی گلوم ذوب میشه و از چشمه چشمام می جوشه...تا اذن دخول ندن، نمیرم...تمام صحن چراغونه...ولی جنس چراغونی اینجا با بیرون فرق داره؛اینجا یه هوای دیگه ای داره؛ازجنس مشهدالرضا ست.اینجا نمودکوچیکی از صحن انقلاب حرم امام رضا ست. اینجا ملائک دارن شادی می کنند؛...

    درطلایی منو به خودش می کشونه...از ایوون ضریح هویداست...تاچشمم می افته به ضریح دلم پر میکشه کربلا...یادش بخیر 3سال پیش همچین روزایی کربلا بودم...چه عشقی بود؟!!!....السلام علیک یا بنت الحسین..السلام علیک یا رقیه...یه زیارت نامه کوتاه و مختصر،ولی من دلم به همین سلام ها رضایت نمی ده...نمی دونم چرا دلم هوایی شده امروز به آقا ابوالفضل سلام بده...یه نگاهی به ضریح میندازم...یه ضریح کوچیک مثل ضریح آقا ابوالفضل...به همون کوچیکی،انگار طراحی و معماری هردوضریح مثل همند..دلم بدجوری هوای کربلا رو کرده...بابستن چشام دلم روونه کربلا میشه...بین الحرمین...خیمه گاه...تل رینبیه...علقمه...بوی سیب تو فضا می پیچه...نمی دونم چرا ولی انگار میشه حضور ائمه رو حس کرد...بوی بال ملائک به مشام میرسه...یه هفته ای از میلاد اقاصاحب الزمان(عج) گذشته؛ولی اینجا همه شادند!!!...این همه شادی...؟!!!یکی میپرسه امروز میلادخانوم رقیه ست؟...!!!...روزا رو میشمارم...آره...امروز میلاد خانومه...باورش سخته...نمی دونم کی و کجا از خدا خواسته بودم ولی امروز توی همچین روزی من توی حرم نشستم...دیگه دلم مال خودم نیست...دیگه یقین دارم همه امروز اینجا جمعند....آقا امام علی...خانوم زهرا...آقا امام حسن..خانوم زینب...آقا امام حسین...نمی دونم اسمشو چی بذارم ولی ماهم یکی از مدعوین بودیم؛بدون اینکه خودمون بدونیم...دلم میگیره؛دلم ازین میگیره که دست خالی اومدم...صاحب جشن کَرَمش رو نشون داده ولی من دست خالی تر از همیشه اومدم....

    اینجا همه بهم تیریک میگن؛باروون نقل وشکلات یا عطرافشانی ملائک از هر گوشه ای روی سر زوار میباره ......شادی وشعف تو تمام صحن هویداست..ولی..هنوزم ته دلم غصه خونه داره؛ته دلم میسوزه...ریسه های داخل حیاط چشمک میزنن......ولی یاد تاریکی اون شب آتیشم میزنه.....چه شبی بود؟...یه خرابه تاریک و بی نور...یه خرابه پر ازخفقان و ترس...یه خرابه پر از محنت و درد...یه خرابه پر از غربت و مظلومیت...یه خرابه پر از اشک و خون دل...یه خرایه پر از...یه خرابه...

    ...وحالا این خرابه آبادترین نقطه دمشق شده...شده یه حرم پر از نور...به حرم پر از شور واشتیاق...یه حرم پر از شادی و شعف...یه حرم پر از...ولی هنوزم حرم تو غربته...توی مظلومیت..هنوزم هستند اونایی که دنبال اینن که برای بدست اوردن پول بیشتر از آل الله مایه بذارن...هنوزم عده ای توی این صحن دنبال نعل اسبی برای خوش شانسی خودشون می گردند... 

     

     



  • کلمات کلیدی :
  •  ●سامرا قطعه ای از بقیعدوشنبه 85 بهمن 23 - ساعت 3:9 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    نمی دونم چرا تصمیم گرفتم اینقدر زود آپ کنم ولی می دونم این روزا دلم بدجوری هواییه سامراست...سامرا...سامرا...بیت المهدی..سردابه....

    دیگه تصویر سامرا داشت توذهنم محو میشد....همیشه دلم برا غربت سامرا می سوخت..اونایی که رفتند سامرا می دونن...اوج غربت ائمه اوج غریبی آقا امام زمان سامرا نمود داره...سامرا قطعه ای از بهشت بود و پاره ای دور افتاده از بقیع...یادش بخیر اونروزا...

    ....از صبح آماده بودم که بریم سامرا...با دیدن گنبد سامرا دیگه آرزویی نداشتم که براورده نشده باشه...کربلا،نجف،کاظمین و حالا سامرا...راه زیادی نیست از بغداد تا سامرا...بین راه فقط نظامی های آمریکایی وانگلیسیه که به چشم می خوره؛هرچی به سامرا نزدیکتر می شیم تعدد نظامیان بیشتر میشه...ابتدای ورودی شهر جلوی اتوبوس رو می گیرن..به بهانه بازرسی مردهای کاروان رو پیاده می کنن...تفتیش بدنی و سوالهای بی ربط...که مبادا تروریست وارد شهر بشه!!!...نهایتش فقط 3ساعت اجازه حضور تو شهر روبهمون میدن...راس ساعت اینجایید!!!...از دور کم کم یه گنبد طلایی جلوه گری می کنه...از پنجره فقط چشمام محو یه گنبدطلاییه...هرچی که نزدیکتر میشی،بیشتر جلوه گری میکنه تا بالاخره روبروی این گنبد بایستی...بزرگترین گنبد دنیا...گنبدسامرا...

    تاحالا زیاد از دور وبریهام در مورد سامرا نشنیده بودم هرکی که از عتبات میاد همه ازش از کربلا و نجف می پرسن..یه جمله مامان موقع اومدن توی گوشم طنین میندازه...«سعی کن وقتی میای از سامرا هم چیزی برای گفتن داشته باشی»...وحالا من اومده بودم تا دیده ها رو به منتظرین انتقال بدم...یه حیاط خلوت...یه صحن وسرای کوچیک...یه ظریح پنج گوشه!!!...وقتی وارد رواق ها میشم اشک مجالی برای بهتر دیدن نمی ده...دیده ای نمی مونه که ببینه...سردی مشبکه های ضریح، به دلم آتیش میزده...شروع به طواف می کنم..هفت دور...به گوشه که میرسم بی اختیار پاهام سست میشن...عقده نشستن پای شش گوشه رو اینجا خالی می کنم....

    چشمم به قبرهای داخل ضریح می افته...امام هادی(ع)،امام حسن(ع) وعموی امام زمان(عج)_حسین_...اینجا آرامگاه علی،حسن و حسین ست...اینجا تداخل نجف مدینه و بقیع ست...و آرامگاه حلیمه خاتون_عمه امام زمان_و نرگس خاتون...چشامو میبندم..بوی نرگس توی تمام رواق می پیچه...اینجا تنها مامن آقاست...دلم خوشه که حداقل جایی نشستم که هر هفته آقا میاد و به پدرومادرش سرمیزنه...الله اکبر...صدای اذان منادی دیدار الهی منو ازین محیط جدا می کنه...به خودم وعده میدم حتما با تمام شدن اذان بلند میشم...مگه چند دقیقه دیگه وقت دارم که عقده هامو خالی کنم...اشهدان لااله الا الله...خدایا جداشدن از این محیط داغش بیشتر ازحسرت اومدنه...خدایا!درد دوری بدتر از نیومدنه!..اشهد ان محمدا رسول الله(ص)...یارب الانبیاء!اجر رسالت انبیاء رو با ظهور منجی آخرالزمانت کامل کن...اشهدان محمدا رسول الله(ص)...یاایها الرسول!ما هنوز چشم انتظار یگانه منجی دینت هستیم....حی علی الصلوة...نه!!!اشتباه شده...!!!یه اشهد جامونده....اشهد ان علیا ولی الله...باورم نمی شه...علی ولی خداست...اینجا حرم آل علی ست...اینجا خانه دردانه حسین بن علی ست...یکی آروم تو گوشم میگه«اینجا سنی نشینه»!!!...گفتن اسم علی اینجا جریمه داره!!!...دیگه هیچی نمی فهمم...اینجا سامراست...محل شهادت دو امام از تبار علی...امروز جمعه ست...روز ظهور منجی ای ازسلاله علی...تا حالا یه نماز با بغض خوندی...نمازی که هی اشک بخواد جاری بشه و به اجبار جلوشو بگیری...نمازی با بغض و کینه...نمازی با حس نفرت و مظلومیت...نمازی....خدایا چه نمازی بود...فقط یادم میاد تا سلام دادم هق هق گریه هام بود که همه چشمها رو به من معطوف کرده بود...اللهم عجل لولیک الفرج...این الحسن واین الحسین...این ابناءالحسین...یکی آروم بهم میگه دعای ندبه رو که خوندی...تو یه روز چند بار می خونی؟!!!...چشمامو به گنبد سردابه می دوزم و میگم همون قدری که نرگس خاتون می خونه؟!!!همون قدری که یه روزی اینجا تو اشهداذانشون به ولایت علی شهادت بدن....!!!!....چشامو میبندم...بوی نرگس با عطر اقاقی...شمیم یاس...رایحه محمدی...نسیم رازقی و حس خوشبوی سیب...مخلوط میشه...طنین صدای رئیس کاروان یاداور پیام جدایی از کربلاو نجف وکاظمین دوباره توگوشم می پیچه...به ساعتم نگاه می کنم...10قیقه مونده که 3ساعت بشه....لحظه وداع تلاقی نیم نگاهم به گنبد سامرا با نیم نگاهم به گنبدسردابه...حفظ تمام دیده ها...

    ................................

    بعد از سفر هیچکی ازم نخواست که از سامرا براش بگم...منم نگفتم...ولی پارسال خیلیا بعد از خبر تخریب حرمین خواستندکه بگم...ولی باز هم نگفتم...اینایی هم که گفتم فقط قطره ای بود از دریای دیده هام....یه عهدی با آقام بستم که جز برای مادرش به کسی نگم...ولی اینو بگم که اگر سامرا تخریب نمی شد می بایست به وعده الهی شک می کردم... سامرا قطعه ای از بقیع بود...فقط همین...

    آجرک الله فی مصیبتک بابن الحسن العسکری(عج)

     

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • <      1   2   3   4   5   >>   >
     ●لیست کل یادداشت های این وبلاگ
     

    یکشنبه 103 آذر 4

    برای تعیین شهر خود روی کادر کلیک نمایید.
    اعلام اوقات شرعی براساس ساعت
    رایانه‌ی شما می‌باشد.
     

    d خانه c

     RSS 
     Atom 

    d شناسنامه c

    d ایمیل c

    کل بازدیدها:180915
    بازدید امروز:13
    بازدید دیروز:12


    درباره خودم

    تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
    خادم الزهرا
    یه غریبه...یه بازمونده...یه مجنون دیار جنون...یه زائر حرم عشق...یه


    لوگوی وبلاگ


    کبوترای آشنا

    عاشق آسمونی
    انتظار
    مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
    شکوفه نرگس
    مبادا روی لاله ها پا گذاریم
    PARANDEYE 3 PA
    لب گزه
    حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد
    شلمچه
    .: شهر عشق :.
    کربلای جبهه ها یادش بخیر...
    منطقه آزاد
    دوستدار علمدار
    پاک دیده
    حرم دل
    شهدای دفاع مقدس
    چفیه
    @@@ استشهادی @@@
    نگاه منتظر
    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
    پر شکسته
    قافله شهدا
    حب الحسین اجننی
    پیامبراعظم(صلی الله علیه و آله)
    تخیّلات خزان‌زده یک برگ بید
    امیدزهرا
    کشکول
    شمیم
    نافذ
    ولایت علیه السلام
    شهید سید محمد شریفی
    آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
    وکذلک نجزی المحسنین
    نقد مَلَس
    تخریبچی دوران
    عاشقان علی و فاطمه
    ازیک روحانی
    نسیمی از بهشت ...
    قدرت شیطان
    یاران
    راز و نیاز با خدا
    تا ریشه هست، جوانه باید زد...
    حسین جان (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست)
    خلوت تنهایی
    داغ عشق
    و خدایی که در این نزدیکیست
    عشقی
    ایران اسلام
    دنیا به روایت یوسف
    یک قدم تا پشت خاکریز
    دختر و پسر
    خدای که به ما لبخند میزند
    سایه تنهایی


    وضعیت من در یاهو

    دسته بندی یادداشت ها


    اشتراک در خبرنامه

      با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ با‌خبر شوید.